وبلاگ خاطرات من از کارگاه ضریح امام حسین علیه السلام

در طول چند سال حضورم در کارگاه ساخت ضریح جدید امام حسین علیه السلام، لحظاتی را تجربه کردم که در حالت عادی خیلی بعید بود این تجارب به دست آید. تصمیم گرفتم خاطراتم را از آن لحظات ناب در قالب یک وبلاگ مستقل با شما به اشتراک بگذارم.

از شما دعوت می‌کنم خاطرات من از کارگاه ضریح مطهر امام حسین علیه السلام را در وبلاگ ضریح حضرت عشق مطالعه فرمایید.

وصلتی که امام رضا(علیه السلام) بانی آن شد!

السلام علیک یا امام الرئوفسال ۷۲ در سفری با دو تن از خادمان حرم مطهر رضوی، هم اتاق بودم. آن شب از شب‌هایی بود که عطر حرم امام رضا(علیه السلام) یک لحظه هم جمع ما را ترک نکرد. داستان‌ها و حکایت‌هایی زیادی از کراماتی که یا خود به عینه دیده بودند و یا از همکاران قدیمی خود شنیده بودند برای‌مان تعریف کردند. اما یک حکایت برای من بسیار جالب بود و چون یکی از این دو بزرگوار با شخصیت‌های اصلی این داستان آشنا بود و از نزدیک می‌شناخت‌شان، و در واقع برای من با یک واسطه نقل می‌شد، آن حکایت را به یمن این شب عزیز برای خوانندگان وبلاگ به یادگار می‌نویسم:

قبل از انقلاب خانواده‌ای از اصفهان به نیت زیارت امام هشتم به مشهد مشرف می‌شوند. یک شب مادر و دختر این خانواده در حال تشرف به حرم بوده‌اند که چشم یک جوان مشهدی به این دختر خانم افتاده و مجذوب او می‌شود و به دنبال‌شان راه می‌افتد. وقتی آن دو به حرم مشرف می‌شوند، آن جوان هم از پی‌شان به حرم و کنار ضریح می‌رود. آن مادر و دختر بدون این که متوجه این جوان باشند که مدتی است آن‌ها را تعقیب می‌کند، مشغول زیارت می‌شوند و بعد از زیارت، دختر خانم به سمت ضریح رفته و دستش را روی ضریح می‌گذارد، این آقا پسر هم بلافاصله دستش را می‌گذارد روی دست آن دختر خانم.

در این لحظه دختر خانم با ناراحتی هر چه تمام‌تر رو می‌کند به جوان و با عتاب می‌گوید: خدا به حق این آقا، دستت را قطع کند! جوان هم با خونسردی تمام می‌گوید: خدا به حق این آقا تو را نصیب من کند!

جر و بحثی می‌شود و هر یک به سراغ کار خود می‌روند.

پس از مدتی آقا پسر متوجه دانه‌ای می شود که روی انگشت دستش سر برآورده بود. ابتدا بی محلی می‌کند ولی وقتی دانه دردناک می‌شود به پزشک مراجعه می‌کند. پزشک دارویی را تجویز می‌کند ولی این دارو افاقه نکرده و کم کم تمام دست جوان را درد غیر قابل تحملی فرا می‌گیرد. کار به جایی می‌رسد که پزشکان اعلام می‌کنند این بیماری ناشناخته‌ای است که باعث شده استخوان دست شما سیاه شود. بنابراین هر چه سریع‌تر باید دست شما را قطع کنیم. جوان زیر بار نمی‌رود و باز هم اطبای دیگری را می‌آزماید ولی جواب همه یکی بوده است. وقتی درد به مچ دست می‌رسد، یکی از پزشکان اعلام می‌کند که اگر اجازه ندهی دستت را از مچ قطع کنیم، این مسئله قطعاً باعث مرگ تو خواهد شد. به ناچار جوان به این مداوا تن در می‌دهد و دست جوان از مچ قطع می‌شود.

مدت زمانی می‌گذرد. یک روز که گذار جوان به حرم امام رضا(علیه السلام) می‌افتد، یک مرتبه یاد آن خاطره و نفرینی که آن دختر خانم به او کرده بود، در دلش زنده می‌شود. دقت که می‌کند متوجه می‌شود، دست قطع شده همان دستی است که بر روی دست آن خانم گذاشته بود. خیلی منقلب شده و رو به گنبد حضرت عرض می کند: "آقا جان! اگر تو امام اویی، امام من هم هستی! او یک دعا کرد و دعایش را مستجاب کردی، من هم یک دعا کردم ولی هنوز مستجاب نکرده‌ای! اگر دعایم را مستجاب نکنی، می‌فهمم که فقط امام اویی، نه امام من! و من را دیگر با این حرم کاری نیست!" و اشک ریزان از حرم بیرون می‌آید.

پس از مدتی جوان برای کاری به یکی از شهرهای جنوبی می‌رود و در راه برگشت، تصمیم می‌گیرد چند روزی در اصفهان بماند و این شهر را سیر و سیاحت کند. وقتی در یکی از خیابان‌های اصفهان در حال عبور بوده، فرد مضطربی به سمتش می‌آید و از او سوال می‌کند: آیا مسافری؟! جوان جواب مثبت می‌دهد. فرد می‌پرسد: در اصفهان کس و کار و یا آشنایی داری؟ وقتی فرد جواب منفی جوان را می‌شنود با خوشحالی به جوان می‌گوید، من یک مشکلی دارم که حل آن فقط به دست توست. اگر به من کمک کنی که این مشکلم را حل کنم، تلافی می‌کنم.

جوان که با بهت و حیرت فرد را می‌نگریسته، سوال می‌کند این چه مشکلی است که حل آن به دست کسی است که نه باید اصفهانی باشد و نه در اصفهان دوست و آشنایی داشته باشد! فرد ابتدا از جوان قول همکاری گرفته و سپس می‌گوید: من دختر عمویی دارم که خیلی او را دوست می‌دارم. ولی تا کنون به دلایل بسیار واهی بلافاصله بعد از این که او را عقد کرده‌ام، جنگ و دعوایی پدید آمده و من مجبور شده‌ام او را طلاق دهم. تا کنون سه بار این اتفاق افتاده و این بار عاقد می‌گوید از نظر شرعی دختر عموی من دیگر نمی‌تواند به عقدم در آید مگر این که با فرد دیگری ازدواج کند (محلّل) و بعد او طلاقش دهد و من بتوانم بار دیگر او را به عقد خود در آورم. حالا چون من در اصفهان آدم سرشناسی هستم، دنبال کسی با این ویژگی‌ها می‌گشتم که حضور او در اصفهان دائمی و یا مکرر نباشد که باعث شرمساری من و خانواده‌ام شود، که خدا تو را سر راه من قرار داد.

آن فرد، جوان را با خود به منزل عمو می‌برد و عاقد را خبر می‌کنند و عقد دختر خانم را برای وی می‌خوانند. در حجله‌ی زفاف، عروس خانم از جوان دلیل قطع دستش را سوال می‌کند، اما جوان تمایلی به توضیح ماجرا نشان نمی‌دهد. عروس خانم اصرار می‌کند و ناچار جوان شرح ما وقع را برای عروس خانم تعریف می‌کند. پس از تعریف ماجرای دست جوان، عروس خانم شروع به گریستن می‌کند و به جوان می‌گوید: به خدا من همان دختری هستم که خدا نفرینش را به حق امام رضا (علیه السلام) در خصوص تو مستجاب کرد و امروز هم دعای تو را به اجابت رسانده است. برخیز و به همه اعلام کن که جریان چیست و به پسر عموی من هم بگو که این دختر دیگر همسر شرعی و قانونی من است و من او را طلاق نمی دهم.

و این چنین وصلتی عجیب با وساطت حضرت امام رئوف (علیه السلام) سر گرفت.

آن خادم بزرگوار در ادامه تعریف می‌کرد که این زن و شوهر هر ساله در سالگرد آن اتفاق به حرم می‌آیند و اکنون خداوند چند فرزند به آن ها عطا کرده است.

صلی الله علیک یا اباالحسن، یا علی بن موسی الرضا و رحمه الله و برکاته

آیت الله سیستانی: مسئولین باید به فکر مردم باشند

آیت الله العظمی سیستانیطی چند سالی که توفیق تشرف به عتبات و خدمتگزاری زائران آن حرم های مقدس را پیدا کرده ام، همواره یکی از آرزوهایم زیارت حضرت آیت الله العظمی سیستانی بوده است. در اولین سفری که در هرج و مرج بعد از سقوط صدام به نجف مشرف شدیم، به دلیل زمان بسیار کوتاه چند ساعته در آن شهر، فرصتی برای این زیارت که آن زمان به سادگی مقدور بود، پیش نیامد. در سفرهای بعدی هم به دلیل ضیق وقت و برنامه های فشرده کاروان ها، و البته سخت گیری های کادر حفاظتی ایشان و موانعی که در مسیر بود این واقعه رخ نداد.

در سفری که اواخر بهمن ماه امسال نصیب شد، یک نیم روز صبح در نجف، کار خاصی نداشتیم. با یکی از مسئولین دفتر حضرت آیت الله که ساکن قم هستند و از بخت خوب ما آن روز در عراق بودند و سابقه ی آشنایی بین ما برقرار بود، تلفنی درخواست کردم مقدمات این دیدار را فراهم کنند. به هر حال با 5 تن از همراهان مان و با عبور از لایه های امنیتی که به نظر هنوز هم برای شخصیت ایشان کم است، به منزل ایشان راهنمایی شدیم.

منزلی کاملاً محقر و ساده. حیات منزل را به خاطر ازدیاد رفت و آمد سقف زده بودند و دور تا دورش را نیمکت چوبی گذاشته بودندکه مهمان ها قبل از دیدار با آقا، آنجا منتظر می ماندند و با یک چای پر ملات عراقی پذیرایی می شدند.

آقا سید محمدرضا، آقازاده ی آیت الله سیستانی در بدو ورود از ما استقبال کردند و ما چند لحظه ای منتظر شدیم تا فرصت دیدار فراهم آمد.

به حضورشان شرفیاب شدیم و ایشان با تواضعی فوق العاده ما را به حضور پذیرفتند. مصافحه ای صورت داده و در محضرشان نشستیم. حجت الاسلام مجیدی، امام جماعت مسجد اهل بیت قم که به گروه ما پیوسته بود، سخن را آغاز کرد و از توفیقی که نصیبمان شده بود، سخن گفت و خدای را سپاس گفت.

سپس حضرت آیت الله، علی رغم حضور حدود 63 ساله در محیط عراق، بدون هیچ گونه تغییری در لهجه و با فارسی ای سلیس و روان ضمن خیر مقدم، ابتدا از خودشان گفتند که بیش از 11 سال است به جز مرتبه ای که برای عمل جراحی به انگلستان منتقل شده و باز گشته اند، از منزل خود خارج نگشته اند و حتی نتوانسته اند به زیارت مولایشان امیرالمومنین که در فاصله ای کمتر از 200 متری حرمشان سکونت دارند، مشرف شوند.

(لازم است توضیح داده شود که در زمان صدام، ایشان در منزلشان حبس شده و اجازه ی خروج نداشتند و بعد از صدام هم به واسطه ای این که خروج شان از منزل نوعی اعتبار به اشغالگران می داد و ممکن بود آنان مدعی شوند که ایشان را نجات داده اند، به حبس خود خواسته ای تن داده اند.)

ایشان سپس در ادامه این طور فرمودند (1) که من طلبه ای هستم که بدون هیچ جرمی به این حکم محکوم شده و در خانه حبس شده ام. من در مقطعی از برخی از این آقایان (مسئولان فعلی عراق) حمایت کرده و از آنان خواستم به فکر مردم باشند. ایشان با این شرایط به پیروزی رسیدند ولی متاسفانه بعد از رسیدن به قدرت شروع به ثروت اندوزی کردند. همان مسئله ای که در ایران در طول 17، 18 سال گذشته رخ داده و پدیده ی آقازاده ها را رقم زده است. اکنون هم که در شهرهای مختلف مظاهراتی از سوی مردم انجام می شود دلیلش همین است که کسی به فکر فقرا نیست.

من در جوانی چند سالی را در قم حضور داشتم و حدود شصت و سه سال قبل به نجف آمدم. آن زمان حضرت آیت الله حجت، محل رجوع و مرجع مردم بودند. من به خانه ی ایشان رفته بودم. آن خانه آنقدر محقر بود که برای شما قابل تصور نیست. مسئولین باید این گونه باشند نه این که فقط به فکر خودشان باشند و برای خود ثروت اندوزی کنند.

در ادامه آقای مجیدی با توصیف مسجدی که امامت جماعتش را به عهده دارند و استقبال زیاد جوانان از برنامه های این مسجد از آقا خواستند که اگر توصیه ای دارند بفرمایند تا به مردم منتقل شود. ایشان فرمودند: حرف زیاد زده می شود ولی کسی که گوش کند کم است. همین آقای صدیقی (امام جمعه تهران) که انسان با دیدن چهره شان به یاد خدا می افتد و اشکش جاری می شود این همه حرف های خوب می زند، چه کسی گوش می کند؟ بنا بر این نیازی به سخن جدید و تازه ای نیست. همان حرف ها را گوش کنند و عمل کنند.

در پایان این دیدار حضرت آیت الله العظمی سیستانی برای حاضرین دعای خیر کرده و ما هم با روحیه ای بسیار بالا و خوشحال از این توفیقی که خداوند در تکمیل زیارت حضرت امیر (علیه السلام) نصیبمان کرده بود، از محضرشان مرخص شدیم. در زمان خروج هم بار دیگر آقا سید محمدرضا، آقازاده ی ایشان به بدرقه آمدند و ما را شرمنده ی اخلاق خاکی و بی ادعای خود نمودند.

همان جا عهد کردم، در زیارت حضرت علی (علیه السلام) به نیابت از حضرت آیت الله سیستانی نیز زیارت کنم. اگر چه می دانم ارتباط معنوی ایشان با آن بزرگوار بسیار عمیق تر و مستحکم تر از آن است که چون منی بتوانم نقش یک واسطه را بازی کنم.


1. کلیه مطالبی که از قول ایشان نقل شده است، نقل به مضمون است، چرا که وسیله ای برای ضبط صدا و کتابت در اختیار این حقیر نبود و من مجبور بودم فرمایشاتشان را به ذهن بسپارم.

شیخ عمروی مقتدای شیعیان مدینه

سال 78 به اتفاق برادر عزیزم آقا ستار دهدشتی توفیق عمره نصیبمان شد. در مدینه صحبت از شیعیان این شهر شد و مظلومیتشان و این که دولت سعودی تمامی حسینیه ها و مساجدشان را به بهانه ی توسعه ی خیابان ها خراب کرده است.

شنیدیم که رهبر شیعیان مدینه، پیرمردی است به نام شیخ محمد العمروی. (برخی نام ایشان را عمری می نویسند و حال آن که صحیح آن عمروی است. چرا که در عربی عمر را عُمَر می خوانند و عمرو را عَمر) به هر حال تحقیق کردیم تا متوجه شدیم ایشان به دلیل خراب شدن مسجد و حسینیه شان، در باغ شخصی اش در انتهای شارع علی بن ابیطالب یک فضایی به نام حسینیه ایجاد کرده و نماز مغرب و عشا را آنجا می خواند. تصمیم گرفتیم شب به باغ شیخ سری بزنیم. باغی که گفته می شد اصل آن متعلق به امام باقر علیه السلام است. راست یا دروغش را تحقیق نکردیم. ضمن این که شنیدیم اکثر شیعیان مدینه از ساداتی هستند که نسبشان به آن امام همام می رسد. این را هم محققانه نمی گویم.

نزدیکی های غروب به اتفاق ستار و پرویز خزائی (هم اتاقمان) و حاج احمد جباری راد (مدیر کاروانمان) و روحانی کاروان پیاده از هتل قصر الدخیل (محل اقامتمان) که ابتدای شارع علی بن ابیطالب علیه السلام بود به سمت باغ شیخ عمری حرکت کردیم. درست چند صد متری باغ مذکور مشربه ی ام ابراهیم قرار دارد. جایی که محل زندگی ماریه ی قبطیه؛ همسر مکرمه ی پیامبر اسلام و مادر ابراهیم تنها فرزند پسر آن حضرت بوده است، که بعد از درگذشتش در همانجا مدفون شده است. مرقد مطهر حضرت نجمه مادر بزرگوار امام رضا علیه السلام نیز در آن مکان قرار دارد. اما وهابی های از خدا بی خبر در آن را بسته و هیچ روزنه ای هم برای تماشای داخل نگذاشته اند. آنجا فاتحه ای خواندیم و به سمت باغ شیخ عمروی حرکت کردیم. باغ تشکیل شده بود از درختان انبوه نخل که فصل خرمایش هم بود. درست در میانه ی باغ، یک ساختمان محقر که سقف و کفش را با حصیر پوشانده بودند وجود داشت. وارد که شدیم جمع زیادی را در آنجا دیدیم که اکثراً از شیعیان مدینه بودند.

بعد از چند روز که به بی مهر نماز خواندن عادت کرده بودیم، در مدینه جامهری دیدیم و مهرهایی که عبارت تربت کربلا روی برخی از آن ها نقش بسته بود. مهری برداشتیم و به صف نماز پیوستیم. بعد از اذان پیرمردی وارد شد که علی رغم کهولت سن، سرحال و سر پا بود و پیدا بود که در جوانی قد رشیدی هم داشته است. نماز مغرب که تمام شد، یکی از شیعیان مدینه آیه ی صلوات را قرائت کرد و همگی به سبک شیعیان صلوات فرستادند. عجیب احساس خودمانی بودن کردیم.

نماز عشا را که خواندیم، جمعیت از هم پاشید، جمعی به سراغ شیخ رفتند و شروع به صحبت کردند. گویا مشکلاتشان را مطرح می کردند و برخی دیگر هم به تعقیبات نماز مشغول شدند و عده ای هم رفتند. فرصت را غنیمت شمردم و از شخصی که از اهالی مدینه بود و کنارم نشسته بود پرسیدم: شما از کدامیک از مراجع تقلید می کنید؟ گفت: آیت الله العظمی سیستانی. بعد سرش را به گوشم نزدیک کرد و آهسته گفت: ما اکثرا از آیت الله خامنه ای تقلید می کنیم ولی می ترسیم آن را به زبان بیاوریم.

این نکته برایم خیلی جالب آمد. اگر چه هر دو بزرگوارند و قابل احترام و در عمل برای یک فرد شیعه مهم این است که در فروع دین یا مجتهد باشد، یا محتاط باشد و یا مقلد. در باب تقلید هم مجاز است به هر کس که احساس می کند اعلم است مراجعه کند.

آن شب به هتل برگشتیم. خاطرم هست آن زمان مجله ای را در قم برای هیئتمان چاپ می کردیم به نام "شجره". به این نتیجه رسیدیم که چه خوب است مصاحبه ای با شیخ انجام دهیم و در مجله چاپ کنیم. سوالاتمان را روی کاغذ آوردیم و آن ها را به عربی ترجمه کردیم.

شنیده بودیم که شیخ نماز ظهر و عصر را در منزلش در نزدیکی مسجد بلال اقامه می کند. قبل از ظهر روز بعد ضبط صوت کوچکمان را برداشتیم و به آن محدوده رفتیم ولی از هر کس نشان خانه ی او را می پرسیدیم کسی جرأت دادن نشانی خانه ی ایشان را نداشت. خلاصه آنقدر دو نفری در کوچه پس کوچه های اطراف مسجد بلال گشتیم تا منزلشان را پیدا کردیم. نزدیک ظهر بود. وارد یک زیر زمین تقریبا صد و ده بیست متری شدیم. جمعیت متراکم نشسته بودند. اکثرا از شیعیان مدینه و چندتایی هم ایرانی.

اذان که گفته شد، شیخ وارد شد. نماز که تمام شد، جمعی اطرافش را گرفتند و شروع به صحبت با وی کردند. در میان این افراد جناب آقای قریشی مسئول بعثه ی مقام معظم رهبری در مدینه هم حضور داشت. با تعجب دیدیم که آقای قریشی با شیخ به زبان فارسی صحبت می کند. خود را به کنار شیخ رساندیم. ستار بعد از سلام و علیک گفت: حاج آقا ما می خواهیم با شما مصاحبه ای انجام دهیم، سوالاتمان را هم به زبان عربی آماده کرده ایم حال می خواستیم ببینیم که با شما فارسی مصاحبه کنیم یا به زبان عربی؟ شیخ هم با خونسردی کامل گفت: "هر جور راحتید!" فارسی را خیلی سلیس و روان صحبت می کرد. بی اختیار خندیدیم. شیخ وقتی تعجب ما را دید، گفت: من حدود سی سال قبل چندین سال در نجف زندگی کرده ام. آن موقع شاگرد سید محسن حکیم بودم. در آنجا ایرانی ها زیاد بودند و من فارسی را آنجا یاد گرفتم.

با او از هر دری سخن گفتیم و او با زیرکی تمام از سوالاتی که ممکن بود برایش مسئله ساز شود، با جوابهای کوتاه و سر بالا عبور می کرد. مثلا از ایشان در مورد محدودیت های شیعیان در مدینه پرسیدیم و ایشان بلادرنگ حرف ما را رد کرد و گفت: ما در مدینه هیچ محدودیتی نداریم.

این مصاحبه را ضبط کردیم و ای کاش یک روز همت کنم که نوارش را پیدا کرده و کاملش را پیاده کنم. به هر حال آن روز گذشت.

در سال 85 مجدداً قسمتم شد که راهی سفر عمره شوم. در آن سال تازه فهد مرده و عبدالله به پادشاهی رسیده بود. یک شب به همراه برخی از همسفران برای اقامه ی نماز به باغ شیخ عمروی رفتیم. باغ شیخ از بیرون تغییری نکرده بود ولی داخلش به شدت متحول شده بود. یک مسجد بزرگ دو طبقه که یک طبقه اش مخصوص خانم های نمازگزار بود ساخته بودند. در کنار چاه آبی که مختص آبیاری باغ بود، استخری تعبیه کرده بودند که نمازگزاران وضو بگیرند و برای فرار از گرمای مدینه آبی به سر و رو بزنند. حتی در حوض آبی که دور آن پوشیده بود، عده ای لخت شده و شنا می کردند. حالا دیگر نشانی از آن غربت سال 78 نبود. شنیدیم که شیخ کاظم عمروی پسر شیخ محمد، نماز می خواند. اما شانس ما آن شب هم شیخ به نماز آمد ولی دیگر از آن سرزندگی خبری نبود. جوانی که احتمالا نوه اش بود، دستش را گرفته بود و به سختی او را راه می برد تا به محراب رسید. این بار هم نماز را به امامت ایشان خواندیم.

نمایی از مسجد جدید شیعیان در مدینه

مسجد به مناسبت اعیاد شعبانیه چراغانی شده بود و در محوطه ی داخل باغ هم فضایی را آماده ی پذیرایی از میهمانانی کرده بودند که روزه هستند و در بالای آن به عربی و فارسی نوشته بود: از ابتدای ماه رجب تا پایان ماه مبارک رمضان، در این مکان سفره ی افطار امام حسن مجتبی علیه السلام همه روز برقرار می باشد.

در سفری هم که امسال (89) توفیق یار شد و به مدینه مشرف شدم، باز به مسجد شیعیان سری زدم. این بار دیگر شیخ عمروی برای نماز نیامد و پسرش نماز را اقامه کرد. بعد از نماز او را دیدم که قامت نحیفش بر روی ویلچر نشسته و توان حرکت ندارد. امور مسجد البته نسبت به سال های قبل مفصل تر شده بود و یک بازارچه هم در کنار مسجد ایجاد شده بود. جمعیت بسیار زیادی هم برای اقامه ی نماز می آمدند. علی رغم این که بعثه به خاطر فشار حکومت سعودی به کاروان ها اعلام کرده بود که به هیچ وجه کاروانی و با پرچم کاروان به این مسجد نروند.

خلاصه وقتی خبر ارتحال او را شنیدم که با مدیریتش پشت گرمی زیادی به شیعیان مدینه داده بود، خاطره ی زیارت چند باره اش در ذهنم مرور شد. امیدوارم فرزند آن بزرگوار بتواند راهی را که پدر گرانقدرش در مدت یک قرن زندگی با برکت پیموده است ادامه دهد و بلکه بهتر!

شادی روحش صلوات.

در میان لاله و گل آشیانی داشتیم!

امشب نشستم یک پست مفصل برای زمان جنگ نوشتم، بعد به خودم آمدم و دیدم غوره نشده، مویز شده ام. چه بی سابقه و چه پر مدعا! همه را پاک کردم. ولی چون خیلی دلم برای آن روزها تنگ شده بود، این عکس را برای دل خودم در وبلاگ گذاشتم. عکس مربوط است به تابستان سال 67 در پادگان شهید زین الدین واقع در جاده اندیمشک به اهواز، و من در آن زمان به واسطه تصادف با موتور سیکلت دستم شکسته بود.

یاد شهدا و امام شهدا و بچه بسیجی ها مخلص به خیر!

شادی روحشون صلوات!

تکمله: بعضی دوستان گفتند نام اون دو بسیجی رو که من در کنارشون نشسته ام بنویسم. چشم!

نفر وسط آقای مهندس بیدخام هستن که بحمدالله امروز جزو کارآفرینان مملکته و در عرصه ی تولید فعال. البته بدون هیچ گونه استفاده از عنوان مقدس بسیجی. من مطمئنم که اگه همکاراشون این عکس رو ببینن باور نکنن که ایشون سابقه ی بسیجی هم داره. از بس بی حرف و خواستنیه.

نفر سمت چپ رو هم حافظه ی گنگ من یاری نمی کنه که اسم مبارکش رو به یاد بیارم. فکر کنم فامیلشون شهبازی بود. ولی از بعد از جنگ دیگه ایشون رو زیارت نکردم. امیدوارم هر جا هست موفق و سربلند باشه.

دست طلب!

دو سالي مي شود كه افتخار خدمتگزاري در كارگاه ضريح حضرت سيدالشهداء عليه السلام را دارم. در طول اين مدت اتفاقات و رخدادهاي گوناگون، شگفت آور و درس آموزي رخ داده است كه شايد برخي از آن ها را نشود نقل كرد. همين قدر بگويم كه اين وقايع ديدگاه من را نسبت به بسياري از مسائل بعضا به شكلي عمقي تغيير داد. متاسفانه زمانه طوري است كه خيلي از اين مسائل را نمي شود رسانه اي كرد!

بسياري از كساني كه به بازديد كارگاه مطهر مي آيند اين سوال را مي پرسند كه آيا در طول اين مدت كرامتي هم مشاهده كرده ايد؟ و من غالبا اين جواب را مي دهم كه بزرگ ترين كرامت سيدالشهدا عليه السلام اين است كه انسان بي لياقتي همچون من را به خدمت و حضور در اين مكان مقدس پذيرفته است. و همواره اين دعا را زمزمه مي كنم كه: «الهي لاتسلب ما انا فيه» خدايا اين خيري كه من را بدان وارد كرده اي از من مگير!

اما در طول هفته گذشته دو واقعه شگفت آور رخ داد كه مي خواهم برايتان نقل كنم. لازم است اين نكته را هم متذكر شوم كه مراحل جمع آوري مستندات اين دو واقعه در حال انجام است كه پس از اين كار،‌ رسماً در سایت ضریح مطهر  قرار خواهد گرفت. ولي من دلم نيامد در اين شبهاي عزيز شما را از خلاصه ي اين دو اتفاق با خبر نكنم.

اتقاق اول اين بود كه جمعي از مديران شبكه خبر به همراه رييس شبكه؛‌ آقاي زابلي زاده،‌ سه شنبه هفته گذشته ميهمان كارگاه مطهر بودند. قرار شد شبكه خبر براي پوشش رسانه اي كارگاه مطهر،‌ فعاليت هايي انجام دهد. دو روز قبل كه مهندسين فني شبكه براي نيازسنجي به كارگاه آمده بودند، يكي از ايشان من را به گوشه اي كشيد و برايم جرياني را تعريف كرد. اين قسمت خلاصه ي گفته هاي ايشان است:

«من يه رفيق صميمي دارم كه به خاطر تومور مغزي تو كما بود. اون روز كه به كارگاه اومديم،‌ ديگه داشت نفس هاي آخرش رو مي كشيد. اينجا دلم شكست و خيلي براش دعا كردم. وقتي برگشتم تهران شنيدم به هوش اومده. سراغش رفتم ديدم همه خوشحالن. ماجرا رو سوال كردم گفتن شفا گرفته و هيچ اثري از تومور تو سرش نيست. با خودش صحبت كردم گفت: نميدونم مُردم يا خواب ديدم كه امام حسين عليه السلام اومد سراغم و گفت تو رو شفا داديم. به رفيقت (اسم من رو آورده بود) بگو اون نيتي رو كه كرده بهش عمل كنه.»

و البته داستان مفصل تر از اين حرفها بود كه انشاءالله به وقتش به آن خواهم پرداخت.

مطلب دوم هم از اين قرار است:

همان شبي كه اين آقاي مهندس اين جريان را براي من تعريف كرد، هيأت داشتيم. من در جمع رفقا اين مطلب را مطرح كردم. يكي از دوستان خبر از رخداد جالبي داد كه عيناً‌ در ادامه مي خوانيد:

«من دوستي دارم كه تو ورودي خيابان اراك به داخل شهر (منطقه پنچ فردوس) صافكاري داره. مي گفت يه پيرمردي اينجا رفت و آمد مي كنه و ضايعات آهن و ... مي خره. چن روز پيش داشت از اون طرف خيابون مي اومد اين طرف كه يه دفعه يه پرايد با سرعت چنان به او برخورد كه از زمين بلندش كرد و كوباندش به شيشه. طوري كه شيشه ماشين خورد شد. پيرمرد غلتيد و از روي كاپوت به زمين افتاد. همه دويديم به سمتش با اين ذهنيت كه مُرده! اما با كمال تعجب ديديم از جا بلند شد و خودش رو تكوند. بعد رو به راننده پرايد كرد و پرسيد: خسارت مي خواي؟! راننده بيچاره كه از ترس اونقدر دست و پاش مي لرزيد كه از ماشين نتونسته بود پياده بشه با تعجب گفت: نه! چه خسارتي؟! پيرمرد گفت: پس برو! ما هر چه كرديم كه فلاني تو الان بدنت داغه شايد جاييت شكسته باشه، شايد خونريزي داخلي داشته باشي!‌ با تشر گفت: بريد پي كارتون من هيچيم نيست. بعد گاريش را برداشت و رفت. ما هم مات و مبهوت نگاش مي كرديم. فرداي اون روز ديدم از اون طرف خيابون داره رد مي شه. دويدم و جلوش رو گرفتم و گفتم: راستش رو بگو! قضيه چيه! با يه جديتي رو كرد به من گفت: من بيمه هستم. چند روز پيش رفتم صد تومن به ضريح امام حسين كمك كردم. قبضش هم تو جيبمه. من بيمه ام و هيچ عيبي نمي كنم!!»

چه صداقتي! چه صفاي باطني! چه ارتباط صميمانه اي با ارباب! يعني ما هم كه اينقدر ادعاي حسيني بودن داريم،‌ جرأت يك چنين ادعايي را داريم؟!

در اين شبهاي آسماني دست طلب به سوي معشوق بي نياز دراز كنيم و از او بخواهيم در دنيا و آخرت دست ما را از دامان حضرت عشق؛‌ حسين بن علي عليه السلام و دست عنايت و كرامت آن حضرت را از سر ما كوتاه نفرمايد.

اللهم اجعل محياي محيا محمد و آل محمد و مماتي ممات محمد و آل محمد.

التماس دعا!

بوی بهشت می دهد این نازنین زمین!

حرم امیرالمومنین (علیه السلام)

قول داده بودم از سفر قبلی کربلایم برایتان مطلب بنویسم که فرصت نشد، تا این که خدا قسمت کرد و هفته گذشته نیز مجدداً به این سفر دعوت شده و دعاگوی همه شما بودم. حال می خواهم از هر دو سفر برایتان بنویسم. از آن جا که حقیر در این دو سفر به عنوان مدیر راهنما در خدمت زائرین اباعبدالله(ع) بودم، شاید برخی خاطراتم برای کسانی که قصد ورود به این عرصه را دارند، مفید باشد و البته تا کسب تجربه های بالاتر و والاتر راه زیادی در پیش دارم که باید پیموده شود. همین جا از همه کسانی که در این زمینه تجربه ای دارند و فرصت می کنند، خواهش می کنم در بخش نظرات، برایم از تجاربشان بنویسند. این بار هم سعی بر این دارم که مطالبم را دسته بندی کنم تا از اطاله آن بپرهیزم.

1.       هر کاروان از یک اتوبوس (40 نفر) تشکیل شده که دارای یک مدیر راهنما و یک مداح یا روحانی است. گاهی اوقات از یک دفتر زیارتی بیش از یک کاروان به صورت همزمان اعزام می شود. در مرتبه اول مدیریت این حقیر (اسفند سال قبل) از دفتر زیارتی یک کاروان اعزام می شد و این سفر (اردیبهشت جاری) دو کاروان. فرق این دو در این است که در سفرهای بیش از یک کاروان؛ مدیر برای رعایت نکات مختلف نیازمند هماهنگی کامل با مدیر کاروان همسفر خود است. چرا که عدم هماهنگی و تلاقی و کم و زیاد شدن برنامه ها، صدای زوار هر دو کاروان را که در این موارد به شدت خود را با هم مقایسه می کنند در خواهد آورد.

2.       هر دو سفر ما از مرز شلمچه انجام شد. البته من پیش از این چند باری از مرز مهران اعزام شده بودم. فرق مرز مهران و شلمچه بیشتر در بعد مسافت آن است. برای مثال اتوبوس هایی که ساعت 1 بعد از ظهر از قم به سمت مهران حرکت می کنند، حدود ساعت 5/2 تا 3 بامداد به این شهر وارد شده و فرصت دارند تا در زائرسرای موقت شمسا چند ساعتی را استراحت کرده و بعد از اقامه نماز صبح و صرف صبحانه به اتوبوس هایشان که در صف ورود به گمرک ایستاده اند، سوار شده و حرکت کنند. در حالی که اتوبوس هایی که در همین ساعت از قم به سمت شلمچه حرکت می کنند، حدود 5/5 تا 6 صبح به خرمشهر وارد می شوند و چون حق ورود به محوطه گمرک را ندارند، همان کنار جاده توقف کرده و مسافرین با مشکلات فراوانی وضو گرفته و گوشه ای نماز صبح شان را اقامه کرده و سپس وارد مرز می شوند. طبیعی است این سه ساعت حرکت اضافه در ایران، از آن سو نیز به مدت حرکت به سمت نجف اشرف می افزاید. به طور کل مسافرین قمی که از طریق مرز شلمچه راهی عتبات می شوند، باید آمادگی یک سفر طولانی سی ساعته را داشته باشند. در حالی که در مهران چند ساعتی کمتر است.
از سوی دیگر در مرز مهران نیروهای آمریکایی مستقرند و در مرز شملچه، نیروهای انگلیسی که گر چه در هویت متفاوتند ولی ماهیتاَ تفاوتی ندارند. یعنی دستورالعمل برخوردشان با زوار ایرانی، تقریبا یکسان است. انگلیسی ها هم مانند آمریکایی ها از تمامی زائرین جوان (مردها) انگشت نگاری، عکس قرنیه و ... می گیرند.
در اعزام از مرز مهران زائرین در داخل ایران از شهرهای اراک، ملایر، نهاوند، بیستون، کرمانشاه، اسلام آباد، ایوانغرب، ایلام و مهران و در داخل عراق از شهرهای بدره، کوت و دیوانیه عبور می کنند تا به شهر نجف اشرف وارد شوند. در حالی که زائرین اعزامی از شملچه باید در داخل ایران از شهرهای اراک، بروجرد، خرم آباد، پلدختر، اندیمشک، اهواز و خرمشهر و در داخل عراق از شهرهای بصره، ناصریه و سماوه عبور کرده و به شهر نجف اشرف وارد شوند. از نظر بدی مسیر از محور مهران؛ حدفاصل اسلام آباد تا ایوانغرب به خاطر فراز و نشیب جاده و پیچ ها و دره های خطرناک در ایران جزو مناطق خطر خیز تلقی می شوند و از محور شلمچه نیز حد فاصل خرم آباد تا اندیمشک نیز به همین شکل (شاید بدتر) می باشد. در آن سوی مرز از سمت مهران مشکل خاصی وجود ندارد جز این که جاده های عراق به طور کلی ویران است و کار خاصی روی آن صورت نگرفته است. اما از محور شلمچه بعد از طی بخشی از شهر ناصریه، جاده از بیابان لم یزرع کویری عبور می کند که تا چشم کار می کند کویر است و رمل و خدا نکند طوفانی در این صحرا بوزد که دیگر چشم چشم را نمی بیند. این جاده به خاطر وجود مرقد عبدالله بن حسن مثنی (از نوادگان امام حسن(ع)) به نام عبدالله بونَجِم معروف است.

3.       از هر مرزی که بخواهید ایران را به سمت عراق ترک کنید، نمایندگی حج و زیارت مستقر در آن مرز، نام شرکت سرویس دهنده شما را در عراق به شما اعلام می کند. در واقع از سوی ایران تنها یک شرکت (شرکت شمسا) و از سوی عراق چندین شرکت (مانند: السنونو، قصر المصطفی، الجرش، المنار، الدیار و ...) با هم قرارداد بسته اند که به زائرین سرویس دهی کنند. ضمن این که یکی دو شرکت امنیتی عراقی نیز مأمور محافظت از جان زوار در طی مسیر و در شهرهایی که مستقر می شوند، هستند. بعد از خروج از گمرک عراق، شرکت عراقی برای شما یک اتوبوس آماده کرده است (که اغلب بی شباهت با ماشین دودی های قدیم نیست) و شرکت امنیتی نیز، نیروهایش را آماده نگه داشته تا هر چهار اتوبوس را با یک خودرو اسکورت کند.

4.       زمانی که شلمچه را به سمت بصره ترک می کنیم، از روی خاکریزها و کانال ها و سیم خاردارهای باقی مانده از زمان جنگ، عمق نفوذ رزمندگان اسلام را در زمان دفاع مقدس به سمت بصره به خوبی می توان مشاهده کرد.

امروزه از شهر بصره به عنوان دومین شهر و اولین بندر مهم عراق، چیز زیادی جز ویرانی راه ها، کثیفی خیابان ها، از بین رفتن پل ها و شلوغی و بی سر و صاحبی معابر باقی نمانده است. این شهر که محل تلاقی دو رود بزرگ و پرآب دجله و فرات است ـ که همین مسئله می تواند و باید به رونق بی نظیر آن بیفزاید ـ امروزه از دید ناظر بیرونی جز صورتی از یک شهر جنگ زده چیزی ندارد.

5.       در سیطره نجف (عراقی ها به پاسگاه های ایست و بازرسی؛ سیطره می گویند.) پس از بازرسی کلی اتوبوس ها با دستگاه های حساس به مواد منفجره، نام هتلی را که باید کاروان در آن مستقر شود، به مدیر و راننده اعلام می کنند. در سفر قبلی هتل ما در نجف اشرف «الهمام» نام داشت که در نزدیکی میدان ثورة العشرین نجف واقع شده بود. گر چه نسبت به حرم فاصله داشت، ولی جوان­ترها می توانستند با یک ربع، بیست دقیقه پیاده روی به حرم مشرف شوند. ضمن این که برای تشرف به حرم همواره یک اتوبوس در اختیار هتل بود. اما در سفر اخیر هتل ما «الفرقدین 1» نام داشت که در شارع کوفه (و در واقع در خود کوفه) واقع شده بود و فاصله اش تا حرم چندین کیلومتر بود و پیاده روی به جهت کمبود زمان امکان نداشت. در این هتل به جای اتوبوس دو دستگاه مینی بوس در اختیار هر دو کاروان قرار داده بودند که به حرم مشرف شویم. بگذریم که ما در هر بار تشرف با رانندگان مینی بوس برای محل توقف بحث داشتیم.

6.       زائری که به نجف اشرف مشرف می شود، سه شب و سه روز در این شهر اقامت دارد. روز اول ورود به عراق جزو روزهای اقامت در نجف محاسبه می گردد. عمده اتوبوس ها اگر در مسیر مشکلی پیدا نکنند حول و حوش نماز مغرب و عشا به نجف وارد می شوند. اما مواردی بوده که اتوبوس بنا به دلایل مختلف (خرابی ماشین، توقف های طولانی در سیطره ها و ...) در ساعات آغازین بامداد روز بعد وارد شده اند. به هر حال پس از ورود به نجف بسته به زمان ورود، مسافرین در اتاق ها مستقر و پس از استراحتی بسیار کوتاه و در صورت داشتن وقت پس از غسل زیارت و تجدید وضو آماده تشرف به حرم می شوند.
برنامه دو روز و دو شب باقیمانده نیز از این قراراست:
یک نیم روز برای زیارت و انجام اعمال مسجد کوفه، یک نیم روز برای زیارت و انجام اعمال مسجد سهله و دو نیم روز برای زیارت حرم امیرالمؤمنین(ع) و احیاناً بازار و خرید سوغات.

7.       یکی از مشکلات مدیریت در این سفر، تقسیم اتاق هاست. هر هتل موظف است 17 اتاق در اختیار هر کاروان قرار دهد، در حالی که معمولا کمتر از این تعداد واگذار می کنند. طبعاَ این اتاق ها در طبقات مختلف پخش هستند. بلافاصله بعد از ورود مسافرین به اتاق هایشان اعتراضاتی از این دست شروع می شود:
اتاق من پنجره ندارد، اتاق من کثیف است، اتاق من در طبقات بالاست و برای من از پله بالا رفتن سخت است، ما می خواهیم با هم باشیم، ما می خواهیم اتاقمان جدا باشد و ...
این در حالی است که از جلسه توجیهی پیش از سفر گرفته تا فرصت هایی که در بین راه به دست می دهد، مرتبا این مسائل به گوش زائر خوانده می شود که:
مدیر هیچ اختیاری در تعداد اتاق ها ندارد، مدیر هیچ اختیاری در انتخاب هتل و دور و نزدیکی آن ندارد، مدیر هیچ آشنایی با اتاق ها و تمیز و کثیفی آن ندارد، به دلیل محدودیت اتاق ها، جابجایی آن ها ممکن نیست و ...
ضمن این که باید به بسیاری از توقعات زائرین حق داد اما این نکته را نیز باید مد نظر داشت که متاسفانه کشور عراق از نظر فرهنگ اجتماعی در سطحی بسیار بسیار پایین قرار داد. مثلاً سطح نظافت هتل هایشان به مراتب از نظافت منازل شخصی شان بهتر است، با این حال نظافت در اکثر هتل ها در سطحی بسیار بسیار پایین قراردارد. به عنوان نمونه شاید هفته ها و ماه ها به پنجره ها دستمال کشیده نشود. یا ملحفه ها و پتوها حتی الامکان تعویض نمی شود و فقط تا حدودی آنکارد می شود. وضعیت آشپزخانه هتل ها به گونه ای است که اگر کسی آن را از نزدیک ببیند شاید برای وعده های متمادی از لب زدن به غذا خودداری کند و مشکلاتی از این دست که اگر عشق به ائمه مظلوم مدفون در آن سرزمین نبود، شاید کسی در طول عمرش هم رغبت به رفتن به چنین سرزمینی پیدا نمی کرد.
از سوی دیگر به علت قطع و وصل مکرر برق در طول شبانه روز، بهانه خوبی برای صاحبان هتل ها فراهم است تا از راه اندازی آسانسورهایشان که ظاهراً هزینه بالایی هم دارد، خودداری کنند و هر بار به بهانه ای آن را خاموش نمایند. در این صورت است که زائرینی که در طبقات بالای هتل سکنی گزیده اند، با مشکلات فراوانی رو به رو خواهند شد.

8.       زائرین در ساعت 12 آخرین شب اقامت در نجف اشرف، ساک های خود را بسته و در لابی هتل قرار می دهند و یک ساعت قبل از اذان صبح بیدار شده و با همکاری هم ساک ها را به ماشین ها بار زده و کاروان به سمت حله حرکت می کند. در یکی از مساجد شهر حله، نماز صبح اقامه شده و مسیر به سمت بغداد و کاظمین ادامه داده می شود. در این مدت صبحانه نیز در اتوبوس توزیع می شود تا مسافرین تناول کنند. فاصله بین نجف تا بغداد گر چه حدود 250 کیلومتر است ولی به واسطه حضور سیطره های متعدد  گاهی این مسیر تا چهار یا پنج ساعت هم به طول می انجامد. به محض ورود به شهر کاظمین، اتوبوس ها در یکی از خیابان ها مابین رود دجله و حرم مطهر امامین کاظمین(ع) متوقف شده و زائرین به حرم مشرف می شوند. از آنجا که همواره سعی بر این است که زائرین قبل از غروب آفتاب به کربلای معلی وارد شوند، لذا مدت زیادی برای زیارت این حرم شریف وجود ندارد. چیزی حدود یک و نیم تا دو ساعت. در این فاصله که زائرین مشغول زیارتند، مدیر موظف است به محل توزیع غذا (که از سوی شرکت شمسا مشخص شده) مراجعه و برای کاروان خود نهار تهیه کرده و در اتوبوس ها قرار دهد تا در راه صرف شود. بعد از جمع کردن زوار در قسمتی که از پیش تعیین شده، همگی به اتوبوس ها سوار و راهی شهر مصیّب؛ حرم طفلان مسلم که در حدود 40 کیلومتری شمال کربلا واقع است می شوند. نماز ظهر و عصر در حرم این عزیزان اقامه و پس از یک زیارت کوتاه، اتوبوس راهی شهر مقدس کربلا می گردد.
در سفر اخیر؛ ما حدود ساعت ده و نیم از توقفگاه اتوبوس ها خارج شدیم و هنوز از بغداد بیرون نرفته بودیم که خبر انفجار کاظمین را شنیدیم که در آن جمع کثیری از زائرین ایرانی شهید و زخمی شدند. محل انفجار در نزدیکی جایی بود که غذای کاروان ها توزیع می شود و ما بیش از نیم ساعت در آن جا نشسته و منتظر غذا بودیم. اما تقدیر چیز دیگری رقم زده بود.

9.       کاروان ها هنگام عصر و بعضاً هنگام غروب وارد کربلا می شوند. باز مانند نجف در سیطره ورودی کربلا، نام هتل اعلام می شود. معمولاً این گونه است که کسانی که در نجف هتل های نزدیک حرم بوده اند در کربلا دورتر و بالعکس کسانی که در نجف در هتل های دور بوده اند در هتل های نزدیک تر مستقر می شوند. گر چه استثنائاتی نیز در این مورد وجود دارد که مثلا در هر دو شهر به حرم نزدیک یا دور بوده اند.
در سفر قبلی هتل ما «بیارق الاسلام» واقع در ابتدای خیابان سدره، در شمال حرم امام حسین(ع) و در فاصله کمتر از پنجاه متری این حرم مطهر قرار داشت. این هتل علاوه بر مشکلاتی که در همه هتل های عراق وجود دارد، بنایی هم داشت و از اول صبح تا پاسی از شب، صدای چکش و بیل و کلنگ و دریل و ... آسایش مسافرین را به طور کلی سلب کرده بود. پیگیری های مکرر ما هم نتیجه نداد و کسی گوشش به این حرف ها بدهکار نبود.
در این سفر هتل ما در کربلا هم «فرقدین» نام داشت در همان خیابان سدره و با فاصله 200متری حرم. الحق در این چندین سفری که من به عتبات مشرف شده ام این هتل هم از نظر نظافت ظاهری، نظافت اتاق ها، غذاخوری، آداب معاشرت کارکنان و غیره نسبت به دیگر هتل ها یک سر و گردن بالاتر بود. گر چه در قیاس با هتل های ایران شاید بتوان با کمی اغماض آن را یک ستاره محسوب کرد. به همین دلیل در روز پایانی اقامت مان یک لوح تقدیر نوشته و به دیوارش نصب کردیم تا حداقل این کیفیت را حفظ کنند، حالا بالا بردنش پیش کش!

10.   در کربلا نیز کاروان های زمینی سه شب اقامت خواهند داشت که هر سه شب و دو روز و اندی اقامت در آنجا را مسافرین و زائرین تقریباً آزادانه به زیارت می روند. فقط چند ساعتی برای زیارت دوره برای معرفی اماکن کربلا از قبیل: تل زینبیه، خیمه گاه، محل قطع دست های حضرت ابالفضل(ع)، مقام امام زمان(عج) و نهر حسینیه (که عوام اشتباهاً آن را فرات یا علقمه می خوانند) برنامه اجرا می شود. البته قبلاً اماکن دیگری نظیر محل شهادت علی اصغر(ع)، محل شهادت علی اکبر(ع)، شیر فضه و مقام امام صادق(ع) وجود داشته که به دلیل عدم استناد تاریخی و ... از فهرست زیارت دوره کربلا حذف شده است.
در کربلا علاوه بر موارد فوق برنامه های مختلفی چه توسط بعثه مقام معظم رهبری و چه به ذوق و سلیقه کاروان ها در حرم های مطهر امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) برگزار می شود که زائرین به فراخور حال و وقتشان در این برنامه ها شرکت می کنند.

11.   در آخرین شب حضور در کربلا ضمن اجرای مراسم زیارت وداع در حرمین شریفین، زائرین ساک های خود را که دیگر چه از نظر کمیت و چه از نظر کیفیت به چند برابر حالت اولیه خود رسیده است، بسته بندی کرده و در لابی هتل قرار می دهند. معمولا در آخرین شب مدیر راهنما فرصت چندانی برای استراحت نخواهد داشت. چون یکی دو ساعت مانده به اذان صبح باید آماده شود. مسافرین را بیدار کند، با هتل تسویه کند، بر بار زدن و انتقال ساک ها به گاری ها و موتورها و سپس اتوبوس نظارت کند، مسافرین را برای سوار شدن به اتوبوس راهنمایی کند تا بلافاصله بعد از نماز صبح کاروان کربلا را به مقصد مرزی که از آن وارد کربلا شده اند، ترک کنند.

12.   فاصله کربلا تا مرز (که برای مهران بین 5 تا 6 ساعت و برای شلمچه بین 7 تا 8 ساعت طول می کشد) به دلیل هیجان مسافر به خاطر جدایی از حرم ارباب از یک سو و خستگی شدید ناشی از برنامه های فشرده و ... از سوی دیگر، کمی سخت می گذرد. به هر حال این سفر با ورود به مرز کشورمان و عبور از گیت های بازرسی، گمرک و سوار شدن به اتوبوس ایرانی تقریباً تمام شده تلقی می شود. عمده مسافرین با دیدن وضعیت عمومی عراق، با ورود به کشورمان خدا را شکر می کنند. سفر در ایران نیز با تمامی خستگی و کوفتگی در حداکثر 15 ساعت (برای شهر قم) به پایان می رسد و زائرین با کوله باری پر از خیرات و البته با دستانی پر از ساک های سوغاتی، در همان مکانی که به اتوبوس سوار شده بودند، پیاده و مورد استقبال نزدیکانشان قرار می گیرند.

 

در حرم امام حسین(ع) به کتابی به نام «نبراس الزائر» برخورد کردم که در آن روایات بسیار زیبا و البته شگفت انگیزی در خصوص زیارت آن امام همام درج شده بود. می خواستم کتاب را بخرم ولی گفتند فقط برای نگهداری در حرم چاپ شده است. از همین روی، تعدادی از احادیث را یادداشت کردم که ان شاء الله در یک پست مستقل آن ها را برایتان خواهم گذاشت.

 یا علی!

 

سفر به عتبات عالیات

 

کربلا - وبلاگ قمی ها

السلام علیک یا اباعبدالله

الحمدلله الذی هدانا لهذا و ماکنا لنهتدی لولا ان هدانا الله

بالاخره با اتمام دوره ی آموزشی مدیریت عتبات و سوریه، قرار شد یک سفر به عنوان معاون آموزشی به همراه یک کاروان اعزام شوم و سپس حکم مدیریتم صادر گردد.

از آنجا که لطف ابی عبدالله همواره جاری است، قسمت شد که این سفر را با کاروان هنرمندان شاغل در کارگاه ساخت ضریح مطهر امام حسین(ع) به عتبات مشرف شوم. گرچه کاروان ویژه بود ولی روال همان روال حج و زیارت بود چون قرار بود سفر صرفاً زیارتی باشد.

بحمدالله در روز 28 آبانماه این سفر شروع و در روز 4 آبان به پایان رسید. در این سفر توفیق یافتیم علاوه بر زیارت مشاهد مشرفه در کربلا و نجف و کوفه، به شهر کاظمین نیز سفر کرده و دو امام مظلوم شیعیان، حضرت امام کاظم و حضرت امام جواد (علیهماالسلام) را زیارت کنیم.

با هم گوشه های جالبی از این سفر را مرور کنیم:

1.      در مرز ورودی عراق، نیروهای آمریکایی مستقر شده و از افراد عمدتاً جوان کاروان عکس چهره، قرنیه و اثر انگشت می گیرند. فرد به ظاهر آمریکایی (ایرانی منافقی که با یک عینک دودی پهن و تغییر لهجه سعی در پوشاندن هویت خود داشت) گذرنامه من و عده ای دیگر را گرفت و از ما خواست به کانکس مخصوص برویم. چون من ته ریشی داشتم و کاپشن مدل احمدی نژاد به تن داشتم، شروع کرد رو به من به احمدی نژاد دری بری گفتن و سعی داشت عکس العملی از من ببیند. از جمله چیزهایی که می گفت این بود که احمدی نژاد هیچ چیز نمی فهمد(!!) و ... من هم با حالتی تمسخرآمیز گفتم: تو چرا ناراحتی؟ ان شاءالله می رود مدرسه درس می خواند و یواش یواش می فهمد!. وقتی فهمید او را دست انداخته ام، من را رها کرد و رفت.

2.      همان آقای بالایی یک پلاستیک پر از عروسک به دست گرفت و به بچه های کوچک می داد، در این بین بی عزتی و سبک سری یک خانم نسبتاً مسن که به این آمریکایی التماس می کرد برای نوه اش به او عروسک بدهد و او امنتاع می کرد، اعصاب عده ای از زائرین شاهد ماجرا را به هم ریخت.

3.      مسیر مهران تا نجف حدود 300 کیلومتر است که بنا به مسائل امنیتی و خرابی جاده ها، حدود 6 ساعت به طول می انجامد.

4.      زائران قانونا باید سه شب و سه روز در نجف و سه شب و سه روز در کربلا اقامت کنند، ولی عملاً یک نصف روز ابتدایی از نجف به خاطر معطلی زیاد در مرز و نصف روز آخر کربلا به خاطر تعجیل کاروان های ایرانی برای ورود به ایران (چون عصر که می شود مرز عراق تعطیل می شود و اگر کاروانی جا بماند باید همانجا بخوابد تا فردا صبح) از سفر حذف شده است. ضمن این نصف روز آخر نجف و نصف روز اول کربلا هم صرف رفت و برگشت به کاظمین می شود که البته این جای خوشحالی دارد. در واقع زائرین دو روز در نجف، دو روز در کربلا و یک نیم روز در کاظمین هستند و مابقی سفر را در راه ها به سر می برند.

5.      از دو روز اقامت در نجف، دو نیم روز به کوفه اختصاص دارد. یک نیم روز برای مسجد سهله و یک نیم روز برای مسجد کوفه و اماکن اطراف آن (میثم تمار، خانه امیرالمومنین، مسلم بن عقیل، هانی بن عروه و مختار ثقفی)

6.      زیربنای مسجد کوفه (بدون اضافه کردن مساحت آن) اضافه کرده و دور تا دور مسجد را شبستان کرده اند. کف مسجد را نیز با سنگ های سفید ایتالیایی فرش کرده اند. سنگ هایی که خاصیتشان این است که با تابش آفتاب بر روی آن ها، خنک می شوند. این کار را بُهره های هندی (شیعیان اسماعیلیه) انجام داده اند. تنها عیبی که این کار دارد (که البته عیب بزرگی هم هست) این است که اگر تا قبل از این در فصل تابستان مردم از فرط گرما نمی توانستند در صحن مسجد قدم بزنند، احتمالاً از این به بعد از فرط نور شدید منعکس شده از این سنگ ها، کسی جرأت قدم زدن بر روی آن ها را نخواهد داشت!

7.      کف صحن امام علی(ع) نیز در دست سنگفرش است.

8.      در یک فروشگاه خانمی برای هزار تومن تخفیف آنقدر التماس می کرد!! که آقای اسدی (از همسفران خوب ما) قبول کرد هزار تومن را بپردازد و او برود. او هم با کمال پررویی قبول کرد و رفت.

9.      در بازگشت از کاظمین راننده ی عراقی می خواست دبّه در بیاورد که برای بردن زائرین به حرم طفلان حضرت مسلم(ع) از مسافرین پول جداگانه بگیرد (در حالی که قبلاً برای این کار ازشرکت پول گرفته بود) که نپذیرفتیم. البته مجبور شد ما را به آنجا ببرد. ما هم در آخر به جای نفری دوهزار تومن که او طلب می کرد، جمعاً هفت هزار تومن به او هدیه دادیم.

10.  علی رغم این که هتلمان در نجف بسیار به حرم دور بود، ولی در عوض در کربلا این بعد مسافت تلافی شد و در هتل باب السلام و در فاصله ی ده متری حرم امام حسین(ع) مستقر شدیم. اتاق من و آقای اسدی رو به حرم بود طوری که گویی گنبد امام حسین(ع) را قاب کرده و بر دیوار آویخته اند.

11.  در کربلا به همراه گروه هنرمندان ساخت ضریح سیدالشهدا(ع)، با تولیت و یکی از اعضای هیئت امنای حرم امام حسین(ع) دیدار و گفتگو کردیم.

12.  از طرف تولیت حرم حضرت، یک قطعه سنگ کف ضریح سیدالشهدا(ع) به همراه اشیاء متبرک دیگری، به جمع ده نفره ی ما اهدا شد.

13.  به دلیل تعطیلی غذاخوری حرم سیدالشهدا(ع) به خاطر تعمیرات، هر دو روز حضورمان در کربلا، ناهار میهمان سفره کریمانه ی سلطان وفا، حضرت ابالفضل العباس بودیم.

14.  صحن حرم سیدالشهدا(ع) را سقف زده اند و مساحت روضه ی منوره چند برابر گردیده، بر روی سقف نیز گنبدهای متحرکی (مانند آنچه که در مسجدالنبی است) تعبیه شده است.

15.  بنا بر گفته ی عضو هیأت امنای حرم امام حسین(ع) در طرح بعدی، قسمتی از بام حرم به تشرف زائرین اختصاص خواهد یافت.

16.  گلدسته های حرم حضرت عباس(ع) نیز در حال طلاکاری است، البته با حفظ همان نقوش کاشی کاری.

17.  سنگ های کف سرداب مطهر حرم حضرت عباس نیز در حال تعویض است.

18.  طبق صحبت هایی که با یکی از مسئولین حرم حضرت عباس داشتم، اطلاع کسب کردم که حرم حضرت عباس دارای دو زیرزمین به عمق 5 و 3 (مجموعاً 8 متر) می باشد.

19.  او می گفت حدود دو سال قبل برای استحکام مرقد مطهر حضرت، زیر قبر شریف، بتون تزریق کردیم. با انجام این کار، آب اطراف قبر خشکید. ما حتی راهروها را هم خشک کرده و تمیز کردیم. اما دو روز بعد با کمال تعجب مشاهده کردیم آب به جای خود برگشته است.

20.  حرم امام حسین(ع) نیز دارای زیر زمینی است که به واسطه ی کثرت برداشتن تربت، حدود سی، چهل سال قبل با تشخیص علمای وقت که احتمال جسارت به قبر شریف و نمایان شدن آن را می دادند، درب زیر زمین بتون شده و دیگر کسی نمی تواند به آن وارد شود.

21.  وقتی از سفر برگشتیم، متوجه شدیم به واسطه ی سفر یک هفته ای هنرمندان و تعطیلی موقت کارگاه، چه شایعات زیادی در مطبوعات و سایت های اینترنتی مبنی بر تعطیلی کارگاه ساخت ضریح امام حسین(ع) منتشر شده است. که بحمدالله با بازگشت هنرمندان و شروع به کار ایشان به این شایعات خاتمه داده شد.

 

تصویر صحن خالی و باران نگفتنی است(1)

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا

از سال 75 که به اتفاق دوستان، هیئت آل­یاسین(ع) را راه انداختیم، خداوند متعال توفیق داده همه ساله در ایام شهادت حضرت امام صادق(ع) به پابوسی آقا علی بن موسی الرضا(ع) مشرف شویم.(2) گر چه یکی دو سال خللی به این سفرها وارد شد ولی بحمدالله قطع نشد.

سال دوم یا سوم بود که به مشهد رفته بودیم. من و دوست عزیزم ستار دهدشتی مسئولیت تدارکات و پخت و پز را به عهده داشتیم. گر چه آشپزهای خوبی نبودیم ولی بین جمع ما بودند کسانی که به این حرفه آشنایی داشتند و ما را یاری می­کردند. یک شب بعد از سرو غذا و شستن ظرف­ها، به اتفاق سیدمهدی میرداماد و یکی دو تا از رفقا تصمیم گرفتیم به زیارت برویم.

زمستان بود و دل هوا هم پُر. هم زمان با حرکت ما به سمت حرم، آسمان هم آرام آرام شروع به عقده گشایی کرد و نم نم باران صورتمان را نوازش می­داد. وارد صحن سقاخانه شدیم. به خاطر سردی هوا و بارانی که می­بارید، صحن بسیار خلوت بود و تک و توکی زائر گه­گاه از این سوی صحن بدو بدو به سمت دیگر می­دویدند تا خیس نشوند. شروع کردیم به قدم زدن در اطراف صحن. شب جمعه بود. درست مقابل پنجره­ی فولاد حجره­ای بود که داخلش جوانی نشسته بود با یک سماور بزرگ که در کنارش قل قل می­کرد و چند دست استکان و نعلبکی که رو به رویش چیده بود. از مقابل حجره گذشتیم ولی یک دفعه چیزی به ذهنم خطور کرد! برگشتم و به آن جوان گفتم: «آقا! ما مهمان امام رضاییم، خیلی دوست داریم که یک بار غذای حرم قسمتمان بشود ولی هنوز این اتفاق نیفتاده، شما لطف می­کنی ما را یک استکان چای امام رضا مهمان کنی؟!» جوان با ادبی مثال زدنی از جا برخاست و با عزت و احترام زایدالوصفی ما را به داخل دعوت کرد. ابتدا یک سینی چای ریخت و جلوی ما گذاشت و سر صحبت را باز کرد که از کجا هستید و از این حرف­ها. بعد از خوردن چای گرم که در آن سردی هوا چونان خونی تازه در رگ­های ما می­دوید، رو به پنجره­ی فولاد نشستیم و از سیدمهدی خواستیم برای­مان یک زیارتنامه بخواند. آن روزها هنوز کسی سید مهدی میرداماد را نمی­شناخت و هنوز این قدر معروف نشده بود. سید با صدای گرمش حالی به جمع کوچک چهار پنج نفره­مان داد.

بعد از زیارت از جوان (که متاسفانه نامش را نپرسیدیم) خواستیم که برایمان از خودش بگوید و از آن حجره و بساط چای و ...

با لهجه­ی شیرین مشهدی لب به سخن گشود و هر از گاهی چشمه چشمش ما را به نم اشکی مهمان می­کرد. از آقا گفت و از کرامت­هایش و از بزرگواری­هایی که به چشم خودش دیده بود. گفت: «این جا شب­های جمعه پاتوق همه­ی مداحان مشهد و مداحان معروفی است که از سراسر کشور به مشهد مشرف می­شوند. می­آیند اینجا چند دقیقه­ای در مدح آقا می­خوانند و چایی می­خورند و می­روند.» و از ما خواست اگر شب جمعه­ای به مشهد گذارمان افتاد حتماً به او سری بزنیم.(3)

جوان برای­مان از خودش گفت و از عنایتی که حضرت در زندگی­اش کرده و علی­رغم حادثه­ای که برایش پیش آمده و پزشکان بچه­دار شدنش را محال می­دانسته­اند، از عنایت امام رضا(ع)، خداوند سه فرزند به او عطا کرده بود. می­گفت بعد از آن واقعه، پزشک معالجش دیگر یکی از پایه­های ثابت این حجره در شب­های جمعه است. از شب جمعه­ای گفت که مصادف با شب ولادت حضرت جوادالائمه(ع) بوده و به چشم خودش دیده که از اذان مغرب تا اذان صبح حضرت 14 نفر از مریض­هایی را که به پنجره فولاد دخیل بسته بوده­اند، شفا داده است.

اما داستانی هم از خودش گفت که برای نقل در این پست انتخاب کرده­ام.

جوان گفت: «در زمانی که تازه جنگ تحمیلی تمام شده بود و هنوز ارتباط زیارتی بین ایران و عراق برقرار نبود، یک شب در همین حجره رو به گنبد حضرت از وجود مقدسش خواستم زیارت اعتاب مقدسه و حرم­های مطهر اهل بیت را یکجا نصیبم کند. خواسته­ی بزرگی بود و آن زمان محال می­نمود. ناگفته نماند من جدای شغل اصلی­ام، آشپزی هم می­کنم. یک روز دوستی به سراغم آمد و گفت فلانی! یک کاروان از آذربایجان شوروی به مشهد آمده­اند و می­خواهند از راه زمینی به مکه بروند، آشپز ندارند. حاضری همراهشان بروی؟ گفتم نیکی و پرسش؟! حتماً حاضرم. خلاصه شال و کلاه کردم و به همراه این کاروان که یک اتوبوس بودند، حرکت کردیم. از مشهد به مرز بازرگان رفتیم و از راه ترکیه به سوریه وارد شدیم. حرم­های مطهر حضرت زینب و حضرت رقیه (سلام الله علیهما) را زیارت کردیم. از آنجا و از طریق اردن به عراق رفتیم. سامرا، کاظمین، کربلا، نجف و کوفه را زیارت کردیم و از راه کویت به کشور عربستان رسیدیم. ایام حج تمتمع بود. مدینه منوره را زیارت کرده و به مکه مکرمه مشرف شدیم. اعمال حج تمتمع را به جای آورده و مجدّداً از همان راهی که رفته بودیم برگشتیم. یعنی بعد از حج بار دیگر به مدینه منور مشرف شدیم و بعد از زیارت مجدّد حضرت رسول(ص) و اهل بیت بزرگوارش در بقیع، راهی عراق و عتبات عالیات شدیم. بعد از زیارت عتبات، به سوریه رفته و به زیارت دوباره ی حضرت زینب و حضرت رقیه نائل گشتیم. از آنجا و از طریق ترکیه وارد مرز بازرگان شدیم. آنجا من از کاروان جدا شدم. آنها به آذربایجان شوروی رفتند و من به پایبوسی آقا علی بن موسی الرضا(ع) شرفیاب گشتم. اینچنین بود که آرزوی محال من به مدد آقا و مولایم جامه­ی عمل به خود پوشید.»

او می­گفت و ما نرم نرمک طعم شور اشک­هایمان را بر روی گونه­هایمان احساس می­کردیم. شب دراز بیدلی به نیمه رسیده بود و ممکن بود همراهان نگران شوند. صورت جوان را بوسیدیم و با التماس دعای فراوان، راهی منزل شدیم. در حالی که سبکبال از عنایت ویژه­ی حضرت رضا(ع) و با لبخند رضایتمندی از حرم خارج می­شدیم، با خودم می­اندیشیدم که مگر نه این است که دنیا و آخرت به دست این بزرگواران است، پس چرا از ایشان، خودشان را نخواهیم؟! بزرگ تر از این آرزویی هست؟!

یا علی ابن موسی الرضّا

 

1.        وامی از شاعر جوان شهرم؛ سیدحمید برقعی که در وصف بانوی بزگوار ولی نعمت­مان؛ حضرت معصومه(س) سروده است.

2.        از این سفرها، خاطرات شیرین زیادی در ذهن دارم، ای کاش یک روز همت کنم و آن­ها را برای یادگاری دل خودم هم که شده، به رشته­ی تحریر در آورم.

3.        گر چه سال های بعد به دلیل ساخت و سازهایی که در صحن سقاخانه روی داد، دیگر نشد به آن حجره سری بزنیم و امسال هم که حضورمان در مشهد مصادف با شب جمعه بود، دیگر حجره را باز ندیدیم، نمی دانم برنامه را تعطیل کرده اند، یا مکانش را عوض کرده اند!

یا باب الحوائج! یا موسی بن جعفر!

کاظمین

      چهار پنج ساله بودم که برای یک عمل جراحی در بیمارستان بستری شدم. به یادم هست آن روزها مادر بزرگ خدابیامرزم وقتی به عیادتم می آمد به من یاد می داد که برای شفای هر چه سریعتر بیماری ام، ختم موسی بن جعفر(ع) بگیرم. تعدادش را به خاطر ندارم ولی هنوز نوای آهنگینش در گوشم طنین انداز است که می گفت بگو یا باب الحوائج! یا موسی بن جعفر! و من هم در همان سنین کودکی این نوا را زمزمه می کردم.

برای من و همه ی کسانی که جیره خوار سفره ی گسترده ی دختر این امام همامند و البته برای جمیع شیعیان و محبین اهل بیت(ع)، نام مبارک موسی بن جعفر(ع) نامی آشنا و دلنشین است. از حضورتان اجازه می خواهم خاطره ی زیارت مرقد شریف آن بزرگوار را برایتان بنویسم. شاید برای چند لحظه هم که شده شما خواننده ی گرامی نیز از این راه دور زائر آن قبر شریف باشید! برای خواندن خاطره به ادامه ی مطلب مراجعه بفرمایید!

 

ادامه نوشته

تحویل سال از جنسی دیگر

نخل

امسال لابد برای ما سالی دیگر گونه خواهد بود. چون ابتدایش با ابتدای سال های قبل به گونه ای دیگر بوده است. همان طور که در پست قبل اشاره کردم، توفیق الهی سبب شد که سال خود را در جوار خاک خونرنگ کربلای ایران تحویل کنیم.

خیلی مختصر خاطرات این چند روز را برایتان می نویسم و چند نمونه از عکس هایی را هم که گرفتم برایتان می گذارم. شاید کسی با خواندن این مطالب هوس کرد سال بعد یا همین امسال سری به این سرزمین بزند.

با هماهنگی ای که همکاران کرده بودند، این اردو چند منظوره طراحی شد تا بشود از آن بیشتر استفاده کرد. البته همین چند منظوره بودن خستگی ما را هم زیاد از حد کرد ولی حالا که به آن فکر می کنم، تصورم این است که می ارزید.

عصر یکشنبه از قم به سمت اصفهان حرکت کردیم. کاروان مان از دو اتوبوس به ظرفیت 80 نفر تشکیل شده بود. شب به اصفهان رسیدیم و شام را در رستوران خوانسالار صرف کردیم. (این رستوران برای من و صاحب وبلاگ بی خبر خیلی خاطره دارد.) بعد از شام هم یکساعتی کنار زاینده رود و سی وسه پل قدم زدیم. چند هفته پیش خدا قسمت کرد یک دوربین کانن ایکس ۱۰۰ گرفتم که ظاهراً خرید خوبی کرده ام. این را از نتیجه ی عکاسی ام فهمیدم. چون این عکس ها تقریباً من را راضی می کند. (چه از خود راضی) چند عکس هم از مناظر آنجا گرفتیم و به سمت شیراز راه افتادیم.

صبح زود به مرودشت رسیدیم و سری به آثار باقی مانده تمدن چند هزارساله ی پارسیان، یعنی تخت جمشید زدیم و یکی از راهنماها برایمان مفصل توضیح داد، که انصافاً بخش هایی از توضیحاتش برای من که برای بار چندم بود که به این منطقه می رفتم، تازگی داشت. بعد از بازدید تخت جمشید، به سمت شیراز راه افتادیم. نماز ظهر را در حرم سید علاءالدین حسین (برادر شاهچراغ) خواندیم. بعد از صرف ناهار و کمی استراحت به دیدن آیت الله حائری شیرازی رفتیم که انصافاً جالب صحبت کرد. بعد از نماز مغرب و عشاء هم به زیارت حضرت حافظ و حضرت سعدی رفتیم. چون تعطیلات نوروزی هنوز شروع نشده، طبعاً خیلی هم شلوغ نبود و می شد چند دقیقه ای کنار این دو بزرگوار نشست و احساس آرامش کرد.

شب خستگی به سراغمان آمده بود و چون محل اتراقمان نزدیک به شاهچراغ بود، صبح زود بعد از نماز به زیارت این بزرگوار و برادر گرامی اش سید میر محمد مشرف شدیم و در خنکای صبح زود به این فیض نایل شدیم.
ادامه نوشته

یک خاطره از مدینه

مدینه الرسول

شعبان سال قبل، خدا توفیق داد به اتفاق خانواده به عمره مشرف شدیم. (خدا قسمت رفته و نرفته بفرماید!) یک روز با نقشه ای که از قبرستان مقدس بقیع در اختیار داشتم، به اتفاق پسرم حسن راهی این مکان مطهر شدیم. در حال توضیح قبرها از روی نقشه برای پسرم بودم. چون به جز مزار مطهر ائمه ی بقیع که برای ما شیعیان کاملاً معروف و شناخته شده است، دیگر قبور را باید از روی نقشه تشخیص داد. چون هیچ نشان و علامتی که دال بر معرفی صاحب قبر باشد، وجود ندارد. در همین اثناء یک عرب سیاه پوست با اندامی تکیده و لاغر به من نزدیک شد و خواهش کرد که برای او هم قبور را توضیح دهم. با کمال میل پذیرفتم و این آغازی شد برای یک دوستی کوتاه و البته صمیمانه.

او آنقدر با اطلاع و با سواد بود که من هر قبری را برایش معرفی می کردم، به اندازه ی دو سه خط از تاریخچه اش توضیح می داد که مثلاً چه زمانی متولد شده، چه زمانی و چگونه از دنیا رفته و ...

ابتدا برای من تعجب آور بود که چرا فردی با این میزان اطلاع، این قدر این قبرستان برایش ناآشنا و گنگ است، که خودش لب به سخن گشود و گفت که اهل سودان است. با این که برادرش در مدینه زندگی می کند، ولی به هیچ وجه با اینجا آشنا نیست. از این که من به عنوان یک ایرانی غیر عرب با این پیش زمینه ی اطلاعاتی به زیارت قبرستان بقیع آمده ام خیلی خوشحال بود.

هنوز چند قدمی از درب ورودی قبرستان جدا نشده بودیم که یک زن و مرد (ظاهراً یمنی) وارد قبرستان شدند. یک مرتبه سر و صدا و فریاد وهابی های مامور امر به معروف مستقر در بقیع بلند شد که چرا زن وارد قبرستان شده؟ این کار حرام است و طبق دستور پیامبر، زن ها نباید وارد قبرستان شوند!!!... دوست سودانی ما که این صحنه را دید شروع کرد زیر لب دری بری گفتن به وهابی ها که این ها اصلاً آدم نیستند. معلوم نیست این احادیث را از کجایشان در می آورند! کی پیامبر چنین چیزی فرموده؟! این ها فرمایشات صریح پیامبر را که هیچ شکی در آن نیست کنار گذاشته اند و چسبیده اند به مسائلی که هزار اما و اگر در آن قرار دارد. به این مسائل خرد این چنین گیر می دهند ولی دستشان در دست صهیونیست هایی است که همه روزه خون مسلمانان بی گناه را می ریزند. و از این دست حرف ها.

این طور بود که باب صحبت باز شد. به او گفتم از "دار فور" چه خبر؟ (منطقه ای در جنوب سودان که به خاطر فراوانی نفتش آمریکایی ها دست از سرش بر نمی دارند) با خنده ای گفت: دیگر آمریکا آن آمریکای سابق نیست که کسی جرأت نکند اسمش را هم بیاورد. شما ایرانی ها شاخ آمریکا و اسرائیل را شکسته اید. شما آن ابهت پوشالی و تو خالی را به مردم نمایاندید. بعد ادامه داد که من همیشه می گویم ای کاش ذره ای از جرأت و مردانگی محمود نجاد (منظورش احمدی نژاد بود) را این حکام بی غیرت عرب داشتند.

چون هنوز مدت زیادی از جنگ سی و سه روزه اسرائیل و حزب الله نگذشته بود، بحث را به این سمت کشید و گفت: حزب الله افتخار مسلمین است. شما شیعیان حق ندارید حزب الله را منحصر به خودتان بدانید. حزب الله از آن اسلام است، سید حسن نصرالله یک رهبر تمام عیار اسلامی است که ما هم به او افتخار می کنیم. او ادامه می داد و من به موضع گیری های سران عرب در قبال حزب الله و جنگ سی و سه روزه می اندیشیدم که چه ناجوانمردانه برخورد کردند با این ماجرا. طی برخوردهایی که در این سفر با این فرد و افراد دیگری از کشورهای عربستان، فلسطین، سوریه و ... داشتم، این نتیجه برایم حاصل شد که جهان زر و زور و تبلیغات تنها توانسته است سران کشورهای اسلامی را بترساند و بخش زیادی از مردم مسلمان یکدلند.

بعد از رسیدن به انتهای قبرستان و در حال برگشت، با شک و تردید از من اجازه گرفت که سوالاتی پیرامون شیعه از من بپرسد. به سمت حرم نبوی در حرکت بودیم و من با مشاهده ی گنبد خضرا از حضرت خواستم آبرویم را نریزد و از او خواستم سوالاتش را بپرسد.

با اندکی تأنّی که نشان از تردید عمیقش در پرسش بود، گفت: من شنیده ام که شیعیان علی را پیامبر می دانند، و از این که جبرائیل به جای این که به علی نازل شود به محمد نازل شده است، او را لعن می کنند!!! خنده ام گرفت. این اتهام را قبلا و با شکلی دیگر در خصوص شیعیان شنیده بودم. مطمئنم که در این لحظه این پیامبر عظیم الشان بود که این جواب را در دهان من گذاشت. گفتم: این هم یکی از تهمت هایی است که همین وهابی ها به ما بسته اند. اساساً ما علی را به این خاطر قبول داریم که مورد تایید رسول الله بوده است. شما در طول تاریخ حیات پیامبر(ص) هیچ کسی را پیدا نمی کنی که به اندازه ی علی(ع) مورد تایید پیامبر باشد. اگر کسی هست بفرمایید تا من بدانم. شما در هر جای این مدینه، آنجایی که رد و نشانی ازپیامبر وجود دارد، محال است که نشانی از علی نیابی، از مسجد قبا که اولین مسجد اسلام است بگیرید تا منطقه ی خیبر و خندق و احد و ... هر جا رسول الله بوده، علی هم بوده و این افتخاری است که هیچ کس به جز علی(ع) آن را ندارد.

از این که بدون مقدمه این جواب را داده بودم، خیلی راضی به نظر می رسیدم. خندید و سخنانم را تایید کرد و ادامه داد: مطمئناً همین طور بوده است. چرا که اگر این طور نبود، پیامبر تنها دخترش را به او نمی داد و نسل رسول الله از او ادامه نمی یافت.

بعد گفت من از طریق شبکه های ماهواره ای دیده ام که در برخی از اوقات در شهرهای عراق مثل نجف و کربلا، شیعیان با شمشیر به خودشان می زنند و خون از بدنشان جاری می کنند. چرا چنین است؟ در حالی که این سوال ضد حالی بود که بعد از آن سوال و جواب قبلی پیش آمده بود، گفتم: اولا این ها همه ی شیعیان نیستند. اکثر شیعیان با این امر موافق نیستند و اگر آماری گرفته شود، کسانی که به این کار مبادرت می ورزند، درصد بسیار پایینی را به خود اختصاص می دهند. آن دسته ی اندک هم به خاطر مظالمی که به امام ما حسین(ع) توسط خاندان بنی امیه وارد شده این کار را انجام می دهند.

نمی دانم قانع شد یا نه، ولی ما دیگر به انتهای راه رسیده بودیم و باید از هم جدا می شدیم. اصرار داشت که آدرس مرا بگیرد و برایم از سودان دعوتنامه بفرستد ولی من قبول نکردم. با خداحافظی گرمی که انجام داد و با در آغوش گرفتن من، احساسات صمیمانه اش را به من نشان داد و رفت.

و من هنوز در فکرم که آیا توانستم تمثیل غلطی را که از شیعه در ذهنش ساخته بودند، بشکنم یا نه!

خاطراتی کوتاه از دوران انقلاب

 دهه فجر مبارک

چند ماهی از شش سالگی را پشت سر گذاشته بودم، که زمزمه های انقلاب شروع شد. چون منزلمان در حوالی خیابان چهارمردان قم بود و این خیابان هم تقریباً اولین جایی بود که حرکت های مردمی سال 57 را شروع کرد، بنابراین خیلی زود با واژه های تظاهرات، درگیری، شهادت، گازاشک آور، گلوله ی پلاستیکی و ... آشنا شدم.

ادامه نوشته