انا لله و انا الیه راجعون!

نمی شود خشم را فروخورد از دست دنیای وحشی غرب که هر کس و همه کس را به جز خودشان انسان نمی دانند و خود را هم در مرکز دایره ی خلقت گذاشته اند و به دور خویش هاله ای از تقدس به نام اومانیسم پیچیده اند.

با کمال تاسف و تاثر حادثه ی قرآن سوزی در سالگرد حادثه ی خود ساخته ی یازده سپتامبر در آمریکا بار دیگر خاطره ی ملال آور و تاریخی مبارزه غربیان با انصاف، حقیقت و درستی را در یاد متبادر می سازد. آنها شاید در علم پیشرفت کنند ولی یقینا در خرد و اندیشه و عقل هماره از همگان عقب ترند.

به زودی خواهند فهمید که چه کسی حرقش به کرسی خواهد نشست.

و مکروا و مکر الله، و الله خیر الماکرین.

فتو بلاگ من

فتوبلاگ یک بچه قمی

از نوجوانی شاید به خاطر نداشتن یک مشاور درست و حسابی و با سواد، تو رشته های هنری خیلی از این شاخه به اون شاخه پریدم. البته به لطف خدا خرده استعدادی هم داشتم. ولی متاسفانه هیچ کدام از این رشته ها را تا جایی که به درد بخورد ادامه ندادم و هر بار به دلایلی که شاید بالاترینش همان نبود مشاوری که مرا تشویق کند، بود.

کلاس پنجم ابتدایی معلممان خوشنویسی می کرد، من هم به این کار علاقمند شدم. یادم می آید در امتحان نهایی آن سال، وقتی داشتم با قلم نی خط می نوشتم، اکثر مراقب های امتحان آمده بودند بالای سر من و تحسین می کردند.

بعد به نقاشی رو آوردم و تا یک جاهایی پیشرفت کردم. کمی هم عکاسی کردم. یک وقت هایی هم قریحه یاری می کرد و شعری می گفتم. اما اقرار می کنم که در هیچکدام از این رشته ها پشتکار مناسبی نداشتم و علی رغم این که اساتیدم آینده ی خوبی را برایم پیش بینی می کردند، ولی من از میانه، کار را رها می کردم. و صد البته هنر، پشتکار می خواهد و تلاش و خستگی ناپذیری. که من هیچ یک از این ها را به اندازه ی کافی نداشتم.

از همه ی آن خاطرات هنری، امروزه گهگاه عکسی می گیرم و بعضی اوقات هم شعری می گویم، اگر بشود نام آن را شعر گذاشت! البته خوانندگان شعرهای من که امروزه صبغه ی طنز آن به دیگر رگه هایش می چربد، بسیار محدودند. کم تر از انگشتان یک دست.

از وقتی هم در کارگاه ضریح امام حسین علیه السلام مشغول شدم، دو باره با هنرمندان بزرگ و کوچک بسیاری دم خور شده ام که از هر کدام درس هایی آموخته و می آموزم. به هر حال این همه را گفتم که بگویم گهگاه عکسی می گیرم.

و یک دفعه تصمیم گرفتم بعضی از آنها را به عرصه ی قضاوت و داوری عابران اینترنت بگذارم. شاید نظراتشان مایه ی پیشرفتم در این عرصه شود.

به همین منظور یک فتوبلاگ ساختم تحت عنوان فتوبلاگ یک بچه قمی که می توانید با کلیک در اینجا آن را مشاهده کنید و البته اگر نظری هم بگذارید که خیلی خیلی ممنونتان می شوم.

همین!

یا علی!

دست طلب!

دو سالي مي شود كه افتخار خدمتگزاري در كارگاه ضريح حضرت سيدالشهداء عليه السلام را دارم. در طول اين مدت اتفاقات و رخدادهاي گوناگون، شگفت آور و درس آموزي رخ داده است كه شايد برخي از آن ها را نشود نقل كرد. همين قدر بگويم كه اين وقايع ديدگاه من را نسبت به بسياري از مسائل بعضا به شكلي عمقي تغيير داد. متاسفانه زمانه طوري است كه خيلي از اين مسائل را نمي شود رسانه اي كرد!

بسياري از كساني كه به بازديد كارگاه مطهر مي آيند اين سوال را مي پرسند كه آيا در طول اين مدت كرامتي هم مشاهده كرده ايد؟ و من غالبا اين جواب را مي دهم كه بزرگ ترين كرامت سيدالشهدا عليه السلام اين است كه انسان بي لياقتي همچون من را به خدمت و حضور در اين مكان مقدس پذيرفته است. و همواره اين دعا را زمزمه مي كنم كه: «الهي لاتسلب ما انا فيه» خدايا اين خيري كه من را بدان وارد كرده اي از من مگير!

اما در طول هفته گذشته دو واقعه شگفت آور رخ داد كه مي خواهم برايتان نقل كنم. لازم است اين نكته را هم متذكر شوم كه مراحل جمع آوري مستندات اين دو واقعه در حال انجام است كه پس از اين كار،‌ رسماً در سایت ضریح مطهر  قرار خواهد گرفت. ولي من دلم نيامد در اين شبهاي عزيز شما را از خلاصه ي اين دو اتفاق با خبر نكنم.

اتقاق اول اين بود كه جمعي از مديران شبكه خبر به همراه رييس شبكه؛‌ آقاي زابلي زاده،‌ سه شنبه هفته گذشته ميهمان كارگاه مطهر بودند. قرار شد شبكه خبر براي پوشش رسانه اي كارگاه مطهر،‌ فعاليت هايي انجام دهد. دو روز قبل كه مهندسين فني شبكه براي نيازسنجي به كارگاه آمده بودند، يكي از ايشان من را به گوشه اي كشيد و برايم جرياني را تعريف كرد. اين قسمت خلاصه ي گفته هاي ايشان است:

«من يه رفيق صميمي دارم كه به خاطر تومور مغزي تو كما بود. اون روز كه به كارگاه اومديم،‌ ديگه داشت نفس هاي آخرش رو مي كشيد. اينجا دلم شكست و خيلي براش دعا كردم. وقتي برگشتم تهران شنيدم به هوش اومده. سراغش رفتم ديدم همه خوشحالن. ماجرا رو سوال كردم گفتن شفا گرفته و هيچ اثري از تومور تو سرش نيست. با خودش صحبت كردم گفت: نميدونم مُردم يا خواب ديدم كه امام حسين عليه السلام اومد سراغم و گفت تو رو شفا داديم. به رفيقت (اسم من رو آورده بود) بگو اون نيتي رو كه كرده بهش عمل كنه.»

و البته داستان مفصل تر از اين حرفها بود كه انشاءالله به وقتش به آن خواهم پرداخت.

مطلب دوم هم از اين قرار است:

همان شبي كه اين آقاي مهندس اين جريان را براي من تعريف كرد، هيأت داشتيم. من در جمع رفقا اين مطلب را مطرح كردم. يكي از دوستان خبر از رخداد جالبي داد كه عيناً‌ در ادامه مي خوانيد:

«من دوستي دارم كه تو ورودي خيابان اراك به داخل شهر (منطقه پنچ فردوس) صافكاري داره. مي گفت يه پيرمردي اينجا رفت و آمد مي كنه و ضايعات آهن و ... مي خره. چن روز پيش داشت از اون طرف خيابون مي اومد اين طرف كه يه دفعه يه پرايد با سرعت چنان به او برخورد كه از زمين بلندش كرد و كوباندش به شيشه. طوري كه شيشه ماشين خورد شد. پيرمرد غلتيد و از روي كاپوت به زمين افتاد. همه دويديم به سمتش با اين ذهنيت كه مُرده! اما با كمال تعجب ديديم از جا بلند شد و خودش رو تكوند. بعد رو به راننده پرايد كرد و پرسيد: خسارت مي خواي؟! راننده بيچاره كه از ترس اونقدر دست و پاش مي لرزيد كه از ماشين نتونسته بود پياده بشه با تعجب گفت: نه! چه خسارتي؟! پيرمرد گفت: پس برو! ما هر چه كرديم كه فلاني تو الان بدنت داغه شايد جاييت شكسته باشه، شايد خونريزي داخلي داشته باشي!‌ با تشر گفت: بريد پي كارتون من هيچيم نيست. بعد گاريش را برداشت و رفت. ما هم مات و مبهوت نگاش مي كرديم. فرداي اون روز ديدم از اون طرف خيابون داره رد مي شه. دويدم و جلوش رو گرفتم و گفتم: راستش رو بگو! قضيه چيه! با يه جديتي رو كرد به من گفت: من بيمه هستم. چند روز پيش رفتم صد تومن به ضريح امام حسين كمك كردم. قبضش هم تو جيبمه. من بيمه ام و هيچ عيبي نمي كنم!!»

چه صداقتي! چه صفاي باطني! چه ارتباط صميمانه اي با ارباب! يعني ما هم كه اينقدر ادعاي حسيني بودن داريم،‌ جرأت يك چنين ادعايي را داريم؟!

در اين شبهاي آسماني دست طلب به سوي معشوق بي نياز دراز كنيم و از او بخواهيم در دنيا و آخرت دست ما را از دامان حضرت عشق؛‌ حسين بن علي عليه السلام و دست عنايت و كرامت آن حضرت را از سر ما كوتاه نفرمايد.

اللهم اجعل محياي محيا محمد و آل محمد و مماتي ممات محمد و آل محمد.

التماس دعا!

محمد نوري زاد و عبدالله نوري از ديروز تا امروز!

اين مطلب در سال 79 توسط آقاي محمد نوري زاد در روزنامه كيهان به رشته تحرير در آمده است.

مناظره دو زنداني

مدتي است كه محاكمه فرماندهان و پرسنل نيروي انتظامي در جريان است. چندي قبل نيز برخي از روزنامه ها با خوشحالي خبر از قطعي بودن محكوميت سردار نقدي داده بودند. ما به خاطر علاقه اي كه به اساس نظام داريم، هرگز براي فشار بر دادگاه در آن حوالي اجتماع نمي كنيم. شعارهاي تند و بودار نمي دهيم، بر دهانمان چسب نمي زنيم، عكس اين و آن را بالا نمي گيريم. همايش و اجلاسي براي محكوميت دستگاه قضايي به پا نمي كنيم. در روزنامه هايمان زير و بالاي كساني را كه حادثه كوي دانشگاه را طراحي كردند برنمي شماريم. چرا؟ چون ما برخلاف آناني كه نانشان را در قاتق آشوب فرو مي برند، هر اقدام اينچنيني را به كام اهريمنان پيشاني سفيد مي دانيم. از زنداني شدن سربازاني چون سردار نقدي در خود مي گدازيم اما چون پاي قانون و دستگاه قضايي در ميان است، دست بر چشم خود مي نهيم و مثل خود نقدي مي گوئيم، سمعا و طاعتا! با اين وجود خيلي علاقمنديم سردار نقدي را در همان سلول آقاي عبدالله نوري زنداني كنند. چرا؟ چون به هرحال اين همجواري خالي از فايده نيست. مي شود يك ميكروفون مخفي در همانجا كار گذاشت و صحبتهاي اين دو را شنيد و ضبط كرد. اولين كسي كه به حرف مي آيد، آقاي نوري است:
- عجب تو هم كه به زندان افتادي!
¤ سلام
- بفرما! اينهمه سنگ اين نظام را به سينه زدي آخرش چي؟
¤ راضيم به رضاي خدا.
- اما من راضي نيستم. من مبارزه مي كنم.
¤ با كي؟
- با همين كساني كه دوزار قبولشان ندارم!
¤ مي دانم منظورتان اسرائيل و آمريكا نيست.
- تو نمي خواهي از اين كله شقي ات دست برداري؟ دنيا عوض شده! تا كي مرگ بر آمريكا و مرگ بر اسرائيل؟
¤ تا قيام قيامت!
- راستي تو چرا گذرت به اينجا افتاد؟ تو كه نور چشمي بودي!؟
¤ من در گرفتن حق مردم شتاب كردم.
- حالا حق مردم را گرفتي يا نه؟
¤ همه اش را نه، اما مفتضح شان كردم.
- تو بچه اي. تو آداب مبارزه را نمي داني. تو جهت مبارزه را گم كرده اي!
¤ اگر اين كه شما مي گويي بچگي است، من مي خواهم هميشه بچه باشم. و اگر آنچه شما كرده اي، بزرگي است، من از آن بيزارم.
- مگر من چه كرده ام؟
¤ هيچ!
- نه بگو. من بابت حرفي كه زده ام، كاري كه كرده ام، روسفيدم. سرفرازم.
¤ پيش كي روسفيدي؟
- پيش مردم. پيش همه.
¤ پيش خدا چي؟
- پيش خدا هم روسفيدم. مگر نه اين كه خدا را در بين مردم بايد جست؟
¤ من آن خدايي را كه بين مردم گم شده باشد قبول ندارم. مي دانم كه شما هم با من همعقيده ايد.
- بي جهت پاي خدا را وسط نكش.
¤ مگر جايي هست كه پاي خدا وسط نباشد؟
- راستي عجيب نيست؟ من و تو را زنداني كرده اند. كساني را كه براي برپايي همين نظام، سالها مبارزه كرده ايم. قبل از انقلاب، بعد از انقلاب
¤ اما جنس زندان ما دو تا متفاوت است. شما را به خاطر دشمني با نظام اينجا آورده اند و مرا به خاطر شدت علاقه به آن.
- راستي راستي فكر مي كني من با نظام دشمنم و تو دوستدار آني؟
¤ دوستي و دشمني آدابي دارند. شما، اگر هم خيال دشمني نداشته باشي، حداقلش اين است كه بازي خورده اي!
- بازي! من خودم عالم را بازي مي دهم!
¤ بله، اينهم خودش يكجور مشغله است.
- مشغله نيست. من هركاري مي كنم از سر اعتقادم است.
¤ اعتقادي كه سال به سال از اين رو به آن رو مي شود. عيب ندارد. شما اسمش را اعتقاد بگذاريد، اما ايكاش مي فهميديد كه دارند همه شما را بازي مي دهند!
- من بازي خور نيستم.
¤ خوب نباشيد. بالاخره اعمال آدم، گفتارش، اطرافيانش، ذات آدم را لو مي دهند. شما فريب خوردي.
- فريب چي؟ از كي؟
¤ از هوادارانت! مرد مي خواهم كه در برابر سوت و كف و هوراي ممتد و مكرر، دست و دلش نلرزد و اراده خودش را مهار كند. شما از زندان كه بيرون رفتي، من باب امتحان، در يكي از آن مجالس داغ و فحش آلودت، يكبار و فقط يكبار، از ذات استكباري آمريكا بگو. اگر همان هواداران هوراكشت گذاشتند به حرفت ادامه بدهي! جوري اخم و پچ پچ مي كنند كه فورا برگردي به همان مسير مشخص. در حقيقت آنها شما را با سوت و كفشان دقيقا به راهي مي برند كه مي خواهند.
- اين آنها كه مي گويي كيانند؟ من كه هرچه دلم بخواهد مي گويم. هر موضعي كه دلم بخواهد اتخاذ مي كنم.
¤ اشتباه شما همين جا است و شما دل خودت را با خواست آنها موافق كرده اي. اگر نه آنها، زيرك تر از آنند كه مستقيم و رودررو، اسرار آمريكايي بودن خود را كف دست شما بخوابانند.
-يعني مي خواهي بگويي من توسط آدمهاي دست چندم آمريكا دارم كوك مي شوم؟
¤ حالا كوك يا غيركوك، فقط به آرايش آدمهايي كه برايت متن دفاعيه را نوشتند، دقت كن. آنها مستقيم و صريح، حرفهاي خودشان را توي دهان شما گذاردند. منظم و طبق برنامه، با هدايت همان سوت و كف و هورا، شما را به راهي انداختند كه مي خواستند. آنها خود شهامت فحش دادن به مقدسات اين انقلاب را نداشتند، پس اين ماموريت را از حنجره شما بيرون كشيدند. كي فكر مي كرد شما، يك روز پيش آمريكا و اسرائيل سرخم كني؟
- كجا من سر خم كرده ام؟ اولا همه آن حرفها را كه زده ام و خواهم زد از خودم است، درثاني من اگر حرفي از رابطه با آمريكا، يا به رسميت شناختن اسرائيل مي زنم، اينقدر صداقت دارم كه دلايلش را هم بگويم.
¤ شما حق و حقوق به غارت رفته ما را از آمريكا بگير، من خودم اولين كسي خواهم بود كه پشت سر شما راه مي افتم. مگر نه اين كه شما تحليل هاي نابي از ذات استكباري آمريكا داشتيد و به امثال ما آموزش مي داديد كه اين ذات، همواره بر غارت و سلطه اصرار دارد.
- دنيا عوض شده بنده خدا!
¤ خدا كه عوض نشده! خوبي و بدي فطرت ما كه عوض نشده اند!
- ببين جوان، اين آمريكا و اسرائيلي كه تو مثل آب خوردن مرگشان را آرزو مي كني، امروز يك واقعيتند. يك واقعيت! آمريكا اراده بكند ما را مي بلعد! حرف مي زند، نظم دنيا به هم مي ريزد! موضع مي گيرد، كشورهاي دنيا مطيعش مي شوند! بر قيمت نفت انگشت مي گذارد، همه سرخم مي كنند! سازمان ملل، با همه كارشناس و حساب و كتابي كه دارد، موم دست آمريكا است! آمريكا، سرزمين عقل است! سرزمين ابتكار و قانون و تكنولوژي است! اين همه واقعيت را مگر مي شود ناديده گرفت؟ با يك مرگ بر آمريكا كه آمريكا متلاشي نمي شود. در حقيقت ما با اين شعارهاي بچه گانه، عرض و آبروي خودمان را مي بريم. عقل مي گويد با يك واقعيت، متناسب شانس بايد مواجه شد.
¤ من همه اين واقعيت هايي را كه شما اسم برديد، قبول دارم. اما مگر مي شود جاي واقعيت را با حقيقت عوض كرد؟ اگر اينگونه بود، هيچ پيامبري از پيامبران خدا، با غول ها و فرعون ها و مشركين قدرتمند عصر خودشان درنمي افتادند!
- تو داري حرفهاي سابق مرا به من برمي گرداني؟!
¤ من كاري به شما ندارم. آدمها ممكن است امروز در قله باشند و فردا در كف دره. اين به خودشان مربوط است. اما آنچه كه تغيير نمي كند، حقيقت است. اين حرف خود شما هم بود. ما منبرهاي شما را دنبال مي كرديم. شما يك روز از شدت ضديت با استكبار و همين نهضت آزادي، كم مانده بود قالب تهي كنيد. چرخش يكصد و هشتاد درجه اي امروز شما، هيچ تغييري در ماهيت حقيقت ايجاد نمي كند. به قول امام علي(ع): ما بايد مردان را به حق بسنجيم، نه اينكه حق را به مردان. همين امروز كه ما به شكل تمثيلي و در حيطه قلم اين نويسنده، داريم با هم گفتگو مي كنيم، مردم لبنان، پيروزي سالهامبارزه شان را با اسرائيل جشن گرفته اند. اگر مردم لبنان و مردم فلسطين، مي خواستند با طناب شما در چاه مذاكره و تنش زدايي و رفتار غيرخشن بروند، حالا اسرائيل بر گرده شان درخت كاج و زيتون كاشته بود.
- من و تو اگر صدسال هم دركنار هم باشيم، نه تو حرف مرا مي فهمي، و نه من حرف تو را قبول مي كنم، پس چه بهتر كه سكوت كنيم. سكوت بهترين پاسخ من به تو است.
¤ ادب من اقتضا مي كند كه در پاسخ به سكوت معنادار شما به شما سلام بگويم و حال آنكه اطمينان دارم شما اهل سكوت نيستيد. بقاي شما در حنجره فعال شما است. مگر مي توانيد سكوت كنيد؟
- من دلم ازاين مي سوزد كه ما داريم فرصت ها را از دست مي دهيم. اين نسل جوان ديگر تحمل شعارهاي انقلاب و آدمهاي عهد عتيق را ندارد. آدمهايي كه در امروز زندگي مي كنند و ذهنشان در هزار سال پيش متوقف مانده.
¤ بنده هم از آدمهاي متوقف بيزارم. اما با شما در تحليلتان از نسل جوان موافق نيستم. جوان امروز كه نه، جوان هزار سال بعد هم مگر مي تواند به فطرت خودش پشت كند؟ مگر با پيشرفت ظاهري انسان در عرصه تكنولوژي، انسان عصر فضا مي تواند بگويد از دروغ و زشتي و دزدي خوشش مي آيد و از محبت و عشق ورزي و صداقت و پاكي بيزار است؟ اجازه بدهيد راز حضور شما و خودم را در اينجا بگويم. شما به اين دليل اينجائيد كه فكر مي كنيد حكومت با اعتقاد مذهبي، ما را متوقف مي كند و از خردورزي و پيشرفت و توسعه و همراهي با ساير ملل پيشرفته باز مي دارد و بنده حقير به اين دليل اينجايم كه معتقدم در كوير وحشت و برهنگي و بي ايماني هم مي شود، و بايد به آن روح فطري مراجعه كرد و گل كاشت و گل داد. اينها حرف نيست. شعار نيست. نهضت انبيا اين را مي گويد. همه آنها بر تمدن ظاهري و فاسد عصر خود شوريدند و از تمسخر هيچ مسخره كننده اي نهراسيدند.
- خوب حالا با همه اين حرفها، آينده را چطور مي بيني؟
¤ آينده با حق است. اگر ما اهل حق باشيم، آينده از آن ما است، اگر نه، حق اهل خود را پيدا مي كند و خودش را به او عرضه مي كند. آينده به لياقت ما بستگي دارد. لياقت هم حتما در نزديكي ما به آمريكا و اسرائيل نيست. در نزديكي ما به حق و حقيقت است.¤

¤ محمدنوري زاد، كيهان، 4/3/1379