عزای جهان تشیع

حضرت آیت الله العظمی بهجت

انا لله  و انا الیه راجعون

روح بلند عارف بی بدیل و سالک بی قرینه، حضرت آیت الله العظمی حاج شیخ محمد تقی بهجت به ملکوت اعلی پیوست و جهان اسلام و تشیع را غرق در ماتم و اندوه نمود.

مرد بزرگی که واسطه فیوضات بی شمار بود و چه انسان های بزرگی که آغاز انسانیت خویش را مرهون این بزرگ مرد تاریخ تشیع هستند. آری شهر من قم که ام القرای جهان تشیع است در ماتم این فرزانه الهی در اندوه و عزاست و من به نوبه خودم این مصیبت عظمی را به پیشگاه امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)، مقام معظم رهبری و جمیع شیعیان و دوستداران ایشان تسلیت و تعزیت عرض می نمایم.

برای آشنایی بیشتر با این بزرگمرد به لینک های زیر سری بزنید!

 زندگینامه حضرت آیت الله العظمی بهجت

گفتگوی خواندنی با آیت الله مصباح در باره آیت الله العظمی بهجت

امام خمینی می فرمود آیت الله بهجت دارای موت اختیاری است

یازده دستور ماندگار از آیت الله بهجت

اعجاز زیارت عاشورا


گفت و گو با مادر شهيد محمد رضا شفيعی

 

مختصري از خودتان بگوييد؟ اهل كجا هستيد؟ چند فرزند داريد و زندگي را چگونه شروع كرديد؟ به نام خدا! من مادر شهيد محمدرضا شفيعي هستم. اهل قم و محله پامنار هستيم. از ابتداي زندگي با فقر و تنگدستي شروع كردم. شوهرم چرخ تحافي داشت و در فصل­هاي تابستان بستني فروش و در زمستان­ها لبو و شلغم فروش بود. چون صداي خوبي داشت به او حسين بلندگو هم مي­گفتند. اول زندگي چند تكه طلا داشتم فروختم و 100 متر زمين خريديم. شروع كرديم با شوهرم به ساختن. من خشت مي­گذاشتم او گل مي­ماليد. خانه را نيمه كاره سر پا كرديم و رفتيم مشغول زندگي شديم. براي تابستان مشكلي نداشتيم، ولي زمستان به مشكل بر مي­خورديم. خرجي شوهرم فقط خانه را كفايت مي­كرد. شروع كردم به قالي بافتن. يك قالي بافتم، خانه را كاه گل كرديم. يكي بافتم، برق كشيديم. يكي ديگر را بافتم و لوله كشي آب كرديم. بالاخره با هزار مشقت يك خشت و گل روي هم گذاشتيم تا اين كه خدا محمدرضا را به ما داد و به بركت قدمش وضع زندگي ما كمي بهتر شد و منزلمان را توانستيم در همان محل عوض كرده و تبديل به احسن كنيم.

محمدرضا چه سالي به دنيا آمد و در ميان فرزندانتان چه ويژگي داشت؟ محمدرضا در سال 1346 به دنيا آمد و با آمدنش رزق و روزي پدرش خيلي رونق گرفت. بچه زرنگ، كنجكاو و با استعدادي بود. به همه چيز خودش را وارد مي كرد و مي­خواست همه چيز را ياد بگيرد. او مهربان و غمخوار بود. هميشه كمك من بود و نمي­گذاشت يك لحظه من دست تنها بمانم. هميشه دوست داشت به همه كمك كند. کودک بود كه پدرش از دنيا رفت. من وقتي گريه مي­كردم به من مي­گفت گريه نكن من هم گريه­ام مي­گيرد. براي مرد هم خوب نيست گريه كند. بابا رفت من كه هستم.

از دوران كودكي او چه صحنه­هايي را در ذهن داريد؟ در دوران كودكي شيطنت­هاي كودكانه­اش همه را با خود مشغول مي­كرد. در آن منزل قديمي كه بوديم ايوان كوچكي داشتيم كه پله­هاي آن به آب انبار منتهي مي­شد. محمدرضا مي­خواست سيم برق را داخل پريز كند كه برق او را گرفت و با شدت هر چه تمام­تر از بالاي پله­هاي ايوان به پايين پله­هاي آب انبار پرت شد. من تنها بودم و پايم هم شكسته بود و در اتاق زمين گير شده بودم. به هيچ وجه نمي­توانستم از جايم بلند شوم. شروع كردم به يا زهراء و يا حسين گفتن. همسايه ها را صدا مي­زدم كه تصادفاً خواهرم وارد خانه شد. با گريه و التماس از او خواستم محمدرضا را از پله هاي آب انبار بالا بياورد. وقتي بچه را آوردند چهره­اش سياه و كبود شده بود و به هيچ وجه حركت و تنفس نداشت. او را بردند به سمت بيمارستان. يك بقال در محله داشتيم كه خدا او را بيامرزد به نام سيد عباس. در بين راه خواهرم را با بچه روي دست ديده بود بعد از شنيدن ماجرا بچه را بغل كرده بود. او سيد باطن دار و اهل معرفتي بود. خواهرم مي­گفت: سيد عباس انگشتش را در دهان محمدرضا گذاشت و شروع كرد چند سوره از قرآن را خواندن. به يكباره محمدرضا چشمانش را باز كرد و كاملاً حالش عوض شد! سيد گفته بود نيازي به دكتر نيست، طبيب اصلي او را شفاء داده است.

از چه زماني تصميم به رفتن به جبهه كرد و عكس العمل شما در مقابل خواسته او چه بود؟14سال داشت آمد و تقاضاي جبهه كرد، ناراحت بود و مي گفت مرا قبول نمي كنند و مي گويند سن شما كم است، بايد 15 سال تمام داشته باشيد. به او مي گفتم صبر كن سال بعد انشاءالله قبولت مي كنند. ولي صبر نداشت و مي گفت آنقدر مي روم و مي آيم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد. بالاخره شناسنامه اش را گرفت و دستكاري كرد و 1 سال به سن خود اضافه كرد، به من مي گفت مادر هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) كردم تا قبولم كنند، با اصرار زياد به مسئول اعزام، بالاخره براي اعزام به جبهه آماده شد. خوشحال بود و سر از پا نمي شناخت، روز بدرقه خيلي دلم مي خواست پاهايم سالم بود ولااقل به جاي پدرش من به بدرقه او مي رفتم. ولي هر بار كه اعزام داشت من به بدرقه اش نرفتم و الآن دلم از بابت اين قضيه مي سوزد.

از جبهه كه بر مي گشت چه تغييراتي در حالات و رفتار او مي ديديد؟ وقتي بر مي گشت خيلي مهربان مي شد، نمي گذاشت من يك تشك زيرش بيندازم، مي گفت: «مادر اگر ببيني رزمندگان شبها كجا مي خوابند! من چطور روي تشك بخوابم؟» اگر مي گفتم آب مي خواهم فوري تهيه مي كرد. خريد مي كرد مرا مي برد حرم حضرت معصومه (س) مي گفت نكند غصه بخوريد، من دارم به اسلام خدمت مي كنم، خدا عوضش را به شما مي دهد. خدا يار بي كسان است. حدوداً از سال 60 تا 65 در جبهه حضور داشت هر بار كه بر مي گشت از قصه هاي خودش برايم تعريف مي كرد. يكبار مي گفت سوار قاطر بودم و داشتم از كمر تپه بالا مي رفتم، قاطر را زدند، سرش جدا شد، ولي من يك تركش ريز هم سراغم نيامد. مي گفت يكبار ديگر داشتم با ماشين براي بچه ها غذا مي بردم، محاصره شديم هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) كردم، نجات پيدا كرديم. بار ديگر موج او را گرفته بود و ناراحت بود كه چرا فيض شهادت نصيبش نشده است. هر بار كه مرخصي مي آمد فقط به فكر مقابله با ضدانقلابها و اشرار بود، هر شب از خانه بيرون مي رفت و قبل از نماز صبح مي آمد.

بارزترين خصوصيات او چه بود؟ بچه تودار و مظلومي بود تا لازم نمي شد حرفي را نمي زد و كاري را انجام نمي داد. مثلاً من به عنوان مادر، بعد از دو سال فهميدم به سپاه رفته و پاسدار شده است، يك روز لباس سبزي به خانه آورد، به من گفت كه شلوارش را كمي تنگ كنم، بعد از سؤالهاي زيادي كه كردم فهميدم پاسدار شده و دوست داشت كسي از اين موضوع با خبر نشود.

در مورد ازدواج با او صحبتي نمي كرديد؟ چرا به او مي گفتم من تنها شدم، نمي گويم قيد جبهه را بزن ولي بيا برويم خواستگاري، يك دختر خوب و مؤمنه پيدا كنيم، هم مونس من باشد، هم شريك زندگي تو. با خنده جواب مي داد كه خدا يار بي كسان است. زنم يك تفنگ است و همينطور خانه ام يك متر بيشتر نيست، ساخته و آماده نه آهن مي خواهد نه بنا! مي گفت غصه تنهايي را نخور خدا با ماست.

اولين بار كه مجروح شد را به ياد داريد؟ما تلفن نداشتيم محمدرضا به خانه همسايه زنگ مي زد. يك روز عيد بود ديدم تماس گرفته، وقتي رفتم پاي تلفن ديدم صدايش خيلي نزديك است. وقتي پرسيدم، گفت: «قم هستم» و از من خواست گوشي را به خواهرش بدهم، وقتي خواهرش تلفن را گرفت به خواهرش گفته بود من زخمي شده ام و در بيمارستان گلپايگاني هستم، مادر را با احتياط براي ديدنم بياوريد. وقتي وارد بيمارستان و بخش مجروحين شدم، يك جوان نشسته روي يك ويلچر روبرويم سبز شد، دستپاچه بودم تا محمدرضا را زودتر ببينم، به آن جوان گفتم: «شما محمدرضا شفيعي را مي شناسي؟» گفت: «شما اگر او را ببينيد مي شناسيدش»؟ گفتم: «او پسر من است چطور او را نشناسم»! گفت: « پس مادر چطور من را نشناختي»؟! يكدفعه گريه ام گرفت، بغلش كردم، خيلي ضعيف شده بود و صورتش لاغر شده بود و ظاهراً خون زيادي از او رفته بود. سر و صورتش سياه شده بود، گفتم: «مادر چي شده»؟ گفت چيزي نيست، يك تيغ كوچك به پايم فرو رفته. مهم نيست دكترها بيخودي شلوغش مي كنند. كه بعدها فهميدم يك تركش بزرگ از سر پوتين وارد شده پايش را شكافته و از انتهاي پوتين خارج شده بود.

از آخرين ديدار برايمان بگوييد؟ اوایل ماه ربيع بود 6 عدد جعبه شيريني خريده بود، عطر و تسبيح و مهر و جانماز خلاصه خيلي آماده و مهيا بود، مي گفتم: «مادر تو كه پول زيادي نداري، از اين خرجها مي كني! فردا زن مي خواهي»، خانه مي خواهي، بعد با آرامش و لبخند شيرين جوابم را با اين يك بيت شعر مي داد: «شما با خانمان خود بمانيد كه ما بي خانمان بوديم و رفتيم» بعد مي گفت: «در منطقه قرار است جشن ميلاد پيغمبر اكرم (ص) را داشته باشيم و به خاطر مراسم جشن اين وسايل را خريده ام. حالات عجيبي داشت، خلاصه خداحافظي كرد و حرف آخرش را به من زد كه «مادر به خدا مي سپارمت». چند روزي طول نكشيد كه شب در عالم خواب ديدم محمدرضا از در خانه داخل آمد يك لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود. از در كه آمد يك شاخه گل سبز در دستش بود ولي جلوي من كه آمد يك بقچه سبز كوچك شد. سه مرتبه گفت: مادر برايت هديه آوردم، گفتم: «چطوري پسرم! اين بار چرا! اينقدر زود آمدي» گفت: «مادر عجله دارم، فقط آمدم بگويم ديگر چشم به راه من نباشيد»! صبح كه بيدار شدم از خودم پرسيدم چه اتفاقي افتاده است؟ شايد ديشب حمله و عمليات بوده است. به دامادم تلفن زدم و قصه را گفتم. دامادم خواب را خيلي تاييد نكرد. دوباره شب بعد همين خواب را ديدم محمدرضا گفت: «ديگر چشم به راه من نباشيد»! وقتي براي بار دوم به دامادم گفتم، رفت سپاه و پرس و جو كرد ولي خبري نبود از ما خواستند يك عكس و فتوكپي شناسنامه را پست كنيم براي صليب سرخ، كه ما همين كار را كرديم.

از اسارت و شهادتش چگونه مطلع شديد؟ آيا كسي او را در زمان شهادت ديده بود يا خير؟ هشت ماه از اين قصه گذشت يك روز عصر در خانه به صدا درآمد، در را كه باز كردم چند نفر ايستاده بودند، با لباس سپاه كه يك آلبوم بزرگ به دستشان بود، گفتند شما از اين تصاوير كسي را مي شناسيد، من ورق مي زدم ديدم چشمها همه بسته، دستها هم از پشت بسته، بعضي ها اصلاً قابل شناسايي نبودند، داشتم نااميد مي شدم كه در صفحه آخر عكس محمدرضا را ديدم، با حالت عجيبي در عكس خواب بود و لبهايش از هم باز شده بود، گفتم: «مادر به قربان لب تشنه اربابت حسين، آيا كسي به تو آب داده يا تشنه شهيد شدي»؟ برادر سپاهي گفت: شما مطمئن هستي اين پسر شماست؟ گفتم: «بله مطمئنم اين محمدرضاي من است. گفت: «پس چرا در اين عكس، محاسن ندارد ولي اين عكس در اتاق صورتش پر از محاسن است»؟ راست مي گفت او شب آخر محاسنش را كوتاه كرد و مي گفت احتمالاً در اين عمليات اسير شوم مي خواهم بگويم سرباز هستم نه پاسدار. خلاصه به ما اطلاع دادند كه محمدرضا در ارودگاه شهر موصل، بعد از 10 روز اسارت به شهادت مي رسد و جنازه او را در قبرستان الكخ مابين دو شهر سامرا و كاظمين دفن كرده اند. بعدها دوستي داشت به نام محسن ميرزايي از مشهد كه با هم زخمي شده و اسير شده بودند و او بعدها آزاد شد، او مي گفت: «محمدرضا تركش توي شكمش خورده بود، زخمي داخل كانال افتاده بوديم، قرار بود بعد از چند ساعت ما را به عقبه منتقل كنند ولي زودتر از نيروهاي كمكي، عراقيها رسيدند و ما اسير شديم. ما را به ارودگاه اسرا در شهر موصل منتقل كردند هر دو حالمان وخيم بود، ولي محمدرضا به خاطر زخم عميق شكمش خيلي اذيت مي شد، در روزهاي اول از او خواسته بودند، به امام خميني(ره) و انقلاب فحش بدهد و ناسزا بگويد ولي محمدرضا در مقابل همه درجه داران و افسران عراقي به صدام فحش و ناسزا گفته بود. بعد زده بودند توي دهنش كه يكي از دندانهايش شكسته بود. پزشكان دستور داده بودند به خاطر زخم عميقي كه داشت به هيچوجه آب به او ندهيم. روز آخر خيلي تشنه اش بود، به من مي گفت: «محسن من مطمئنم شهيد مي شوم، انشاءالله ما پيروز مي شويم و تو آزاد مي شوي بر مي گردي كنار خانواده ات، تو با اين نام و نشان به خانه ما مي روي و مي گويي من خودم ديدم محمدرضا شهيد شد، ديگر چشم به راهش نباشند، بعدها كه برادر ميرزايي بعد از 4 سال آزاد شد، به منزل ما آمد و از لحظه شهادت محمدرضا برايمان تعريف كرد. روز آخر خيلي تشنه اش بود، يك لگن آب لب تاقچه گذاشته بودند. خودش را روي زمين مي كشيد تا آب بنوشد در بين راه افتاد و به شهادت رسيد به لطف خدا و عنايت اهل بيت در همان لحظه صليب سرخ براي بازديد از اردوگاه آمده بودند. با اين صحنه كه مواجه شدند از جنازه عكس گرفتند و شماره زدند او را براي تدفين بردند. اين برادر مي گفت: لحظه هاي آخر خيلي دلم آتش گرفت محمدرضا داد مي زد، فرياد مي زد جگرم مي سوزد ولي من نمي توانستم به او آب بدهم. آخرين جمله را گفت و رفت: «فداي لب تشنه ات يا اباعبدالله» حالا آمدم بگويم اگر در خواب او را ديديد به او بگوييد حلالم كند و از من راضي باشد.

نحوه زيارت عتبات و دستيابي به شهيد را برايمان توضيح دهيد؟ سه سال پيش توفيق شد كه به زيارت عتبات مشرف شوم. عكس و شماره قبر محمدرضا را برداشتم و با توكل به خدا راهي شدم. وقتي رسيدم به هر كسي التماس كردم از مأمورين تا بگذارند حتي يك ساعت بر سر قبر محمدرضا بروم، قبول نمي كردند. مرا منع مي كردند و مي ترسيدند خبر به استخبارات برسد. پسر برادرم دنبالم بود، او كمي عربي بلد بود، با يكي از رانندگان صحبت كرديم و 20 هزار تومان پول نقد به او داديم، ما را به قبرستان الكخ رساند و رفت. عكسهاي شهدا را نزده بودند ولي طبق آدرسي كه داشتم قبر را پيدا كردم، رديف 18، شماره 128. لحظه به ياد ماندني بود، بي تاب بودم و خودم را بر روي مزارش انداختم. به محمدرضا گفتم شب اول خواب ديدم گلزار بودي، دلم مي خواهد پيش من بيايي، خلاصه خيلي التماس كردم و بعد از آن در كربلا آقا سيدالشهداء را به جوان رعنايش علي اكبر قسم دادم تا فرزندم را به من برگرداند.

اين جدايي تا كي طول كشيد و از بازگشت شهيدتان به قم چه حرفهايي داريد؟حدود 2 سال از اين قصه گذشت، يك روز اخبار اعلام كرد 570 شهيد را به ميهن باز گرداندند، به خودم گفتم يعني مي شود بچه من هم جزو اينها باشد. با پسر برادرم تماس گرفتم و گفتم: «ببينيد محمدرضا بين اين شهدا هست يا نه»؟ او هم گفت: «اگر شهدا را بياورند خبر مي دهند». گوشي را گذاشتم ديدم زنگ خانه به صدا درآمد: «گفتم كيه» گفت: «منزل شهيد محمدرضا شفيعي» گفتم: بله محمدرضاي من را آورديد. گفت: «مگر به شما خبر دادند كه منتظر او هستيد». گفتم: «سه چهار شب قبل خواب ديدم پدرش آمد به ديدنم با يك قفس سبز و يك قناري سبز». گفت: «اين مژده را مي دهم بعد 16 سال مسافر كربلا بر مي گردد». آن برادر سپاهي مي گفت: «الحق كه مادران شهدا هميشه از ما جلوتر بودند، حالا من هم به شما مژده مي دهم بعد 16 سال جنازه محمدرضا شفيعي را آوردند ولي پسر شما با بقيه فرق مي كند». گفتم: «يعني چه»، گفت: «بعد 16 سال جنازه محمدرضا صحيح و سالم است و هيچ تغييري نكرده است، الان هم در سردخانه بهشت معصومه است، اگر مي خواهيد او را ببينيد فردا صبح بياييد تا قبل از تشييع جنازه او را ببينيد.

هنگامي كه با جسد سالم شهيدتان برخورد كرديد چه احساسي داشتيد؟وقتي وارد سردخانه شدم پاهايم سست شده بود، ياد آن روز اولي كه مجروح شده بود افتادم، دلم مي خواست دوباره خودش به استقبال بيايد. وارد اتاق شديم، نفسم بند مي آمد، اگر جاي من بوديد چه حالي پيدا مي كردي؟ بعد از 16 سال جنازه اي را از زير خروارها خاك بيرون آورده بودند، بالاخره او را ديدم نوراني و معطر بود، موهاي سر و محاسنش تكان نخورده بود، چشمهايش هنوز با من حرف مي زد، بعثي هاي متجاوز بعد از مشاهده جنازه محمدرضا براي از بين رفتن اين بدن آن را 3 ماه زير آفتاب داغ قرار داده بودند باز هم چهره او به هم نخورده بود، فقط بدنش زير آفتاب كبود شده بود، حتي مي گفتند يك نوع پودري هم ريخته بودند ولي اثر نكرده بود. بعدها مي گفتند لب مرز، هنگام مبادله شهداء سرباز عراقي با تحويل دادن جنازه محمدرضا گريه مي كرده و صدام را لعن و نفرين مي كرده كه چه انسانهايي را به شهادت رسانده است. خلاصه دو ركعت نماز شكر خواندم و آماده تشييع جنازه شدم.

از تشييع و تدفين برايمان بگوييد؟ استقبال مردم چگونه بود؟ مصلاي قدس جاي سوزن انداختن نبود، جمعيت زيادي با دسته هاي سينه زني خود را به مصلا مي رساندند. چشمان همه اشك گرفته بود، جنازه بچه ها را آوردند، وقتي مردم از قصه جنازه محمدرضا با خبر شدند چه عاشورايي به پا كردند. زير تابوتها سيل جمعيت بر سر و سينه مي زدند، باورم نمي شد بعد از 16 سال با اين جمعيت پسر نازنينم بايد بر روي دستها به سمت گلزار تشييع شود. حسين جان حاشا به كرمت چقدر بزرگوار بودي و من نمي دانستم. وقتي رسيدم بالاي قبر با دردپا و ضعفي كه در مفاصلم داشتم خودم داخل قبر رفتم و بچه ام را بغل كردم و داخل قبر گذاشتم. يك عده گريه مي كردند، يك عده سينه مي زدند. خلاصه غوغايي به پا شده بود، با دستان خودم محمدرضا را دفن كردم. يكي از همرزمان قديمي محمدرضا، بالاي قبر مي گفت: من مي دانم چرا محمدرضا بعد از 16 سالم بر گشته! او غسل جمعه اش، زيارت عاشورايش، نماز شبش ترك نمي شد، هميشه با وضو بود، و هر وقت در مجلس روضه شركت مي كرد يا ما در سنگر مصيبت مي خوانديم، همه با چفيه اشكهايشان را پاك مي كردند ولي محمدرضا اشكهايش را به بدنش مي ماليد و گريه مي كرد.

آيا هنوز كه هنوز است حضور اين شهيد را حس مي كنيد و از اين حضور چه خاطره اي داريد؟هميشه و در همه حال او را كنار خودم مي بينم، در خواب با او خيلي حرفها مي زنم اين حضور برايم خيلي خاطره انگيز بوده است. در همان زمان جنگ يك عكس كوچكي انداخته بود كه ما يك دانه از اين عكس را در آلبوم داشتيم. دخترم مي گفت: اين عكس با همه عكسهاي محمدرضا فرق دارد، انگار با ما حرف مي زند، اگر مي شد اين عكس را بزرگ كنيم خيلي خوب بود. پشت عكس را نگاه كرديم، مخصوص يك عكاسي در دزفول بود. به ياد پسرخاله محمدرضا افتادم كه در دزفول كار مي كرد، با او تماس گرفتيم قبول كرد تا عكاسي را پيدا كرده و با صاحب آن صحبت كند. بعد از مدتها عكاسي را پيدا كرده بود ولي صاحب عكاسي راضي نمي شد اين فيلم عكس را بعد از 16 سال به ما بدهد، يا از روي آن تكثير كند. چندين بار رفته بود و پيشنهادهاي زيادي هم داده بود ولي فايده اي نداشت، تا اينكه بار آخر صاحب مغازه با چشماني پر از اشك گفته بود: «چرا به من نگفتيد اين شهيد چه طور شهيدي است»؟ پسرخاله اش گفته بود: «خب اين شهيد هم مثل ديگران مگر فرقي هم مي كند». صاحب مغازه گفته بود: «ديشب در عالم خواب ديدم اين شهيد به يك هيبتي آمد سراغم». گفت: «چرا فيلم من را به اين قمي ها نمي دهي؟ مگر نمي داني مادرم منتظر است»؟ مي گفت: «من از جا پريدم، ديدم بدنم دارد مي لرزد، دويدم داخل عكاسي، 6 عكس بزرگ از اين فيلم چاپ كردم». پسر خاله اش مي گفت: «هر كاري كردم پول نگرفت»، يك عكس هم براي خودش يادگاري برداشت.

در آخر حرفي، صحبتي، نصيحتي براي ما داشته باشيد و حرف آخرتان را نيز بفرماييد؟مي سوزيم و مي سازيم و اميد داريم انشاءالله شهداء ما را شفاعت كنند. اميدوارم شهداء را بشناسيم و راه آنها را دنبال كنيم، ياد شهداء هميشه بايد در متن كارهاي ما قرار بگيرد، من هميشه در نمازهايم براي رهبر و مهمتر از همه براي امام زمان(عج) دعا مي كنم تا آقا بيايد و همه سختي ها و مصائب تمام شود و ملتهاي مظلوم از چنگال متجاوزان رهايي بيابند، از شما نيز تشكر مي كنم و اميدوارم راه شهداء را تا ابد ادامه دهيد.

بوی بهشت می دهد این نازنین زمین!

حرم امیرالمومنین (علیه السلام)

قول داده بودم از سفر قبلی کربلایم برایتان مطلب بنویسم که فرصت نشد، تا این که خدا قسمت کرد و هفته گذشته نیز مجدداً به این سفر دعوت شده و دعاگوی همه شما بودم. حال می خواهم از هر دو سفر برایتان بنویسم. از آن جا که حقیر در این دو سفر به عنوان مدیر راهنما در خدمت زائرین اباعبدالله(ع) بودم، شاید برخی خاطراتم برای کسانی که قصد ورود به این عرصه را دارند، مفید باشد و البته تا کسب تجربه های بالاتر و والاتر راه زیادی در پیش دارم که باید پیموده شود. همین جا از همه کسانی که در این زمینه تجربه ای دارند و فرصت می کنند، خواهش می کنم در بخش نظرات، برایم از تجاربشان بنویسند. این بار هم سعی بر این دارم که مطالبم را دسته بندی کنم تا از اطاله آن بپرهیزم.

1.       هر کاروان از یک اتوبوس (40 نفر) تشکیل شده که دارای یک مدیر راهنما و یک مداح یا روحانی است. گاهی اوقات از یک دفتر زیارتی بیش از یک کاروان به صورت همزمان اعزام می شود. در مرتبه اول مدیریت این حقیر (اسفند سال قبل) از دفتر زیارتی یک کاروان اعزام می شد و این سفر (اردیبهشت جاری) دو کاروان. فرق این دو در این است که در سفرهای بیش از یک کاروان؛ مدیر برای رعایت نکات مختلف نیازمند هماهنگی کامل با مدیر کاروان همسفر خود است. چرا که عدم هماهنگی و تلاقی و کم و زیاد شدن برنامه ها، صدای زوار هر دو کاروان را که در این موارد به شدت خود را با هم مقایسه می کنند در خواهد آورد.

2.       هر دو سفر ما از مرز شلمچه انجام شد. البته من پیش از این چند باری از مرز مهران اعزام شده بودم. فرق مرز مهران و شلمچه بیشتر در بعد مسافت آن است. برای مثال اتوبوس هایی که ساعت 1 بعد از ظهر از قم به سمت مهران حرکت می کنند، حدود ساعت 5/2 تا 3 بامداد به این شهر وارد شده و فرصت دارند تا در زائرسرای موقت شمسا چند ساعتی را استراحت کرده و بعد از اقامه نماز صبح و صرف صبحانه به اتوبوس هایشان که در صف ورود به گمرک ایستاده اند، سوار شده و حرکت کنند. در حالی که اتوبوس هایی که در همین ساعت از قم به سمت شلمچه حرکت می کنند، حدود 5/5 تا 6 صبح به خرمشهر وارد می شوند و چون حق ورود به محوطه گمرک را ندارند، همان کنار جاده توقف کرده و مسافرین با مشکلات فراوانی وضو گرفته و گوشه ای نماز صبح شان را اقامه کرده و سپس وارد مرز می شوند. طبیعی است این سه ساعت حرکت اضافه در ایران، از آن سو نیز به مدت حرکت به سمت نجف اشرف می افزاید. به طور کل مسافرین قمی که از طریق مرز شلمچه راهی عتبات می شوند، باید آمادگی یک سفر طولانی سی ساعته را داشته باشند. در حالی که در مهران چند ساعتی کمتر است.
از سوی دیگر در مرز مهران نیروهای آمریکایی مستقرند و در مرز شملچه، نیروهای انگلیسی که گر چه در هویت متفاوتند ولی ماهیتاَ تفاوتی ندارند. یعنی دستورالعمل برخوردشان با زوار ایرانی، تقریبا یکسان است. انگلیسی ها هم مانند آمریکایی ها از تمامی زائرین جوان (مردها) انگشت نگاری، عکس قرنیه و ... می گیرند.
در اعزام از مرز مهران زائرین در داخل ایران از شهرهای اراک، ملایر، نهاوند، بیستون، کرمانشاه، اسلام آباد، ایوانغرب، ایلام و مهران و در داخل عراق از شهرهای بدره، کوت و دیوانیه عبور می کنند تا به شهر نجف اشرف وارد شوند. در حالی که زائرین اعزامی از شملچه باید در داخل ایران از شهرهای اراک، بروجرد، خرم آباد، پلدختر، اندیمشک، اهواز و خرمشهر و در داخل عراق از شهرهای بصره، ناصریه و سماوه عبور کرده و به شهر نجف اشرف وارد شوند. از نظر بدی مسیر از محور مهران؛ حدفاصل اسلام آباد تا ایوانغرب به خاطر فراز و نشیب جاده و پیچ ها و دره های خطرناک در ایران جزو مناطق خطر خیز تلقی می شوند و از محور شلمچه نیز حد فاصل خرم آباد تا اندیمشک نیز به همین شکل (شاید بدتر) می باشد. در آن سوی مرز از سمت مهران مشکل خاصی وجود ندارد جز این که جاده های عراق به طور کلی ویران است و کار خاصی روی آن صورت نگرفته است. اما از محور شلمچه بعد از طی بخشی از شهر ناصریه، جاده از بیابان لم یزرع کویری عبور می کند که تا چشم کار می کند کویر است و رمل و خدا نکند طوفانی در این صحرا بوزد که دیگر چشم چشم را نمی بیند. این جاده به خاطر وجود مرقد عبدالله بن حسن مثنی (از نوادگان امام حسن(ع)) به نام عبدالله بونَجِم معروف است.

3.       از هر مرزی که بخواهید ایران را به سمت عراق ترک کنید، نمایندگی حج و زیارت مستقر در آن مرز، نام شرکت سرویس دهنده شما را در عراق به شما اعلام می کند. در واقع از سوی ایران تنها یک شرکت (شرکت شمسا) و از سوی عراق چندین شرکت (مانند: السنونو، قصر المصطفی، الجرش، المنار، الدیار و ...) با هم قرارداد بسته اند که به زائرین سرویس دهی کنند. ضمن این که یکی دو شرکت امنیتی عراقی نیز مأمور محافظت از جان زوار در طی مسیر و در شهرهایی که مستقر می شوند، هستند. بعد از خروج از گمرک عراق، شرکت عراقی برای شما یک اتوبوس آماده کرده است (که اغلب بی شباهت با ماشین دودی های قدیم نیست) و شرکت امنیتی نیز، نیروهایش را آماده نگه داشته تا هر چهار اتوبوس را با یک خودرو اسکورت کند.

4.       زمانی که شلمچه را به سمت بصره ترک می کنیم، از روی خاکریزها و کانال ها و سیم خاردارهای باقی مانده از زمان جنگ، عمق نفوذ رزمندگان اسلام را در زمان دفاع مقدس به سمت بصره به خوبی می توان مشاهده کرد.

امروزه از شهر بصره به عنوان دومین شهر و اولین بندر مهم عراق، چیز زیادی جز ویرانی راه ها، کثیفی خیابان ها، از بین رفتن پل ها و شلوغی و بی سر و صاحبی معابر باقی نمانده است. این شهر که محل تلاقی دو رود بزرگ و پرآب دجله و فرات است ـ که همین مسئله می تواند و باید به رونق بی نظیر آن بیفزاید ـ امروزه از دید ناظر بیرونی جز صورتی از یک شهر جنگ زده چیزی ندارد.

5.       در سیطره نجف (عراقی ها به پاسگاه های ایست و بازرسی؛ سیطره می گویند.) پس از بازرسی کلی اتوبوس ها با دستگاه های حساس به مواد منفجره، نام هتلی را که باید کاروان در آن مستقر شود، به مدیر و راننده اعلام می کنند. در سفر قبلی هتل ما در نجف اشرف «الهمام» نام داشت که در نزدیکی میدان ثورة العشرین نجف واقع شده بود. گر چه نسبت به حرم فاصله داشت، ولی جوان­ترها می توانستند با یک ربع، بیست دقیقه پیاده روی به حرم مشرف شوند. ضمن این که برای تشرف به حرم همواره یک اتوبوس در اختیار هتل بود. اما در سفر اخیر هتل ما «الفرقدین 1» نام داشت که در شارع کوفه (و در واقع در خود کوفه) واقع شده بود و فاصله اش تا حرم چندین کیلومتر بود و پیاده روی به جهت کمبود زمان امکان نداشت. در این هتل به جای اتوبوس دو دستگاه مینی بوس در اختیار هر دو کاروان قرار داده بودند که به حرم مشرف شویم. بگذریم که ما در هر بار تشرف با رانندگان مینی بوس برای محل توقف بحث داشتیم.

6.       زائری که به نجف اشرف مشرف می شود، سه شب و سه روز در این شهر اقامت دارد. روز اول ورود به عراق جزو روزهای اقامت در نجف محاسبه می گردد. عمده اتوبوس ها اگر در مسیر مشکلی پیدا نکنند حول و حوش نماز مغرب و عشا به نجف وارد می شوند. اما مواردی بوده که اتوبوس بنا به دلایل مختلف (خرابی ماشین، توقف های طولانی در سیطره ها و ...) در ساعات آغازین بامداد روز بعد وارد شده اند. به هر حال پس از ورود به نجف بسته به زمان ورود، مسافرین در اتاق ها مستقر و پس از استراحتی بسیار کوتاه و در صورت داشتن وقت پس از غسل زیارت و تجدید وضو آماده تشرف به حرم می شوند.
برنامه دو روز و دو شب باقیمانده نیز از این قراراست:
یک نیم روز برای زیارت و انجام اعمال مسجد کوفه، یک نیم روز برای زیارت و انجام اعمال مسجد سهله و دو نیم روز برای زیارت حرم امیرالمؤمنین(ع) و احیاناً بازار و خرید سوغات.

7.       یکی از مشکلات مدیریت در این سفر، تقسیم اتاق هاست. هر هتل موظف است 17 اتاق در اختیار هر کاروان قرار دهد، در حالی که معمولا کمتر از این تعداد واگذار می کنند. طبعاَ این اتاق ها در طبقات مختلف پخش هستند. بلافاصله بعد از ورود مسافرین به اتاق هایشان اعتراضاتی از این دست شروع می شود:
اتاق من پنجره ندارد، اتاق من کثیف است، اتاق من در طبقات بالاست و برای من از پله بالا رفتن سخت است، ما می خواهیم با هم باشیم، ما می خواهیم اتاقمان جدا باشد و ...
این در حالی است که از جلسه توجیهی پیش از سفر گرفته تا فرصت هایی که در بین راه به دست می دهد، مرتبا این مسائل به گوش زائر خوانده می شود که:
مدیر هیچ اختیاری در تعداد اتاق ها ندارد، مدیر هیچ اختیاری در انتخاب هتل و دور و نزدیکی آن ندارد، مدیر هیچ آشنایی با اتاق ها و تمیز و کثیفی آن ندارد، به دلیل محدودیت اتاق ها، جابجایی آن ها ممکن نیست و ...
ضمن این که باید به بسیاری از توقعات زائرین حق داد اما این نکته را نیز باید مد نظر داشت که متاسفانه کشور عراق از نظر فرهنگ اجتماعی در سطحی بسیار بسیار پایین قرار داد. مثلاً سطح نظافت هتل هایشان به مراتب از نظافت منازل شخصی شان بهتر است، با این حال نظافت در اکثر هتل ها در سطحی بسیار بسیار پایین قراردارد. به عنوان نمونه شاید هفته ها و ماه ها به پنجره ها دستمال کشیده نشود. یا ملحفه ها و پتوها حتی الامکان تعویض نمی شود و فقط تا حدودی آنکارد می شود. وضعیت آشپزخانه هتل ها به گونه ای است که اگر کسی آن را از نزدیک ببیند شاید برای وعده های متمادی از لب زدن به غذا خودداری کند و مشکلاتی از این دست که اگر عشق به ائمه مظلوم مدفون در آن سرزمین نبود، شاید کسی در طول عمرش هم رغبت به رفتن به چنین سرزمینی پیدا نمی کرد.
از سوی دیگر به علت قطع و وصل مکرر برق در طول شبانه روز، بهانه خوبی برای صاحبان هتل ها فراهم است تا از راه اندازی آسانسورهایشان که ظاهراً هزینه بالایی هم دارد، خودداری کنند و هر بار به بهانه ای آن را خاموش نمایند. در این صورت است که زائرینی که در طبقات بالای هتل سکنی گزیده اند، با مشکلات فراوانی رو به رو خواهند شد.

8.       زائرین در ساعت 12 آخرین شب اقامت در نجف اشرف، ساک های خود را بسته و در لابی هتل قرار می دهند و یک ساعت قبل از اذان صبح بیدار شده و با همکاری هم ساک ها را به ماشین ها بار زده و کاروان به سمت حله حرکت می کند. در یکی از مساجد شهر حله، نماز صبح اقامه شده و مسیر به سمت بغداد و کاظمین ادامه داده می شود. در این مدت صبحانه نیز در اتوبوس توزیع می شود تا مسافرین تناول کنند. فاصله بین نجف تا بغداد گر چه حدود 250 کیلومتر است ولی به واسطه حضور سیطره های متعدد  گاهی این مسیر تا چهار یا پنج ساعت هم به طول می انجامد. به محض ورود به شهر کاظمین، اتوبوس ها در یکی از خیابان ها مابین رود دجله و حرم مطهر امامین کاظمین(ع) متوقف شده و زائرین به حرم مشرف می شوند. از آنجا که همواره سعی بر این است که زائرین قبل از غروب آفتاب به کربلای معلی وارد شوند، لذا مدت زیادی برای زیارت این حرم شریف وجود ندارد. چیزی حدود یک و نیم تا دو ساعت. در این فاصله که زائرین مشغول زیارتند، مدیر موظف است به محل توزیع غذا (که از سوی شرکت شمسا مشخص شده) مراجعه و برای کاروان خود نهار تهیه کرده و در اتوبوس ها قرار دهد تا در راه صرف شود. بعد از جمع کردن زوار در قسمتی که از پیش تعیین شده، همگی به اتوبوس ها سوار و راهی شهر مصیّب؛ حرم طفلان مسلم که در حدود 40 کیلومتری شمال کربلا واقع است می شوند. نماز ظهر و عصر در حرم این عزیزان اقامه و پس از یک زیارت کوتاه، اتوبوس راهی شهر مقدس کربلا می گردد.
در سفر اخیر؛ ما حدود ساعت ده و نیم از توقفگاه اتوبوس ها خارج شدیم و هنوز از بغداد بیرون نرفته بودیم که خبر انفجار کاظمین را شنیدیم که در آن جمع کثیری از زائرین ایرانی شهید و زخمی شدند. محل انفجار در نزدیکی جایی بود که غذای کاروان ها توزیع می شود و ما بیش از نیم ساعت در آن جا نشسته و منتظر غذا بودیم. اما تقدیر چیز دیگری رقم زده بود.

9.       کاروان ها هنگام عصر و بعضاً هنگام غروب وارد کربلا می شوند. باز مانند نجف در سیطره ورودی کربلا، نام هتل اعلام می شود. معمولاً این گونه است که کسانی که در نجف هتل های نزدیک حرم بوده اند در کربلا دورتر و بالعکس کسانی که در نجف در هتل های دور بوده اند در هتل های نزدیک تر مستقر می شوند. گر چه استثنائاتی نیز در این مورد وجود دارد که مثلا در هر دو شهر به حرم نزدیک یا دور بوده اند.
در سفر قبلی هتل ما «بیارق الاسلام» واقع در ابتدای خیابان سدره، در شمال حرم امام حسین(ع) و در فاصله کمتر از پنجاه متری این حرم مطهر قرار داشت. این هتل علاوه بر مشکلاتی که در همه هتل های عراق وجود دارد، بنایی هم داشت و از اول صبح تا پاسی از شب، صدای چکش و بیل و کلنگ و دریل و ... آسایش مسافرین را به طور کلی سلب کرده بود. پیگیری های مکرر ما هم نتیجه نداد و کسی گوشش به این حرف ها بدهکار نبود.
در این سفر هتل ما در کربلا هم «فرقدین» نام داشت در همان خیابان سدره و با فاصله 200متری حرم. الحق در این چندین سفری که من به عتبات مشرف شده ام این هتل هم از نظر نظافت ظاهری، نظافت اتاق ها، غذاخوری، آداب معاشرت کارکنان و غیره نسبت به دیگر هتل ها یک سر و گردن بالاتر بود. گر چه در قیاس با هتل های ایران شاید بتوان با کمی اغماض آن را یک ستاره محسوب کرد. به همین دلیل در روز پایانی اقامت مان یک لوح تقدیر نوشته و به دیوارش نصب کردیم تا حداقل این کیفیت را حفظ کنند، حالا بالا بردنش پیش کش!

10.   در کربلا نیز کاروان های زمینی سه شب اقامت خواهند داشت که هر سه شب و دو روز و اندی اقامت در آنجا را مسافرین و زائرین تقریباً آزادانه به زیارت می روند. فقط چند ساعتی برای زیارت دوره برای معرفی اماکن کربلا از قبیل: تل زینبیه، خیمه گاه، محل قطع دست های حضرت ابالفضل(ع)، مقام امام زمان(عج) و نهر حسینیه (که عوام اشتباهاً آن را فرات یا علقمه می خوانند) برنامه اجرا می شود. البته قبلاً اماکن دیگری نظیر محل شهادت علی اصغر(ع)، محل شهادت علی اکبر(ع)، شیر فضه و مقام امام صادق(ع) وجود داشته که به دلیل عدم استناد تاریخی و ... از فهرست زیارت دوره کربلا حذف شده است.
در کربلا علاوه بر موارد فوق برنامه های مختلفی چه توسط بعثه مقام معظم رهبری و چه به ذوق و سلیقه کاروان ها در حرم های مطهر امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) برگزار می شود که زائرین به فراخور حال و وقتشان در این برنامه ها شرکت می کنند.

11.   در آخرین شب حضور در کربلا ضمن اجرای مراسم زیارت وداع در حرمین شریفین، زائرین ساک های خود را که دیگر چه از نظر کمیت و چه از نظر کیفیت به چند برابر حالت اولیه خود رسیده است، بسته بندی کرده و در لابی هتل قرار می دهند. معمولا در آخرین شب مدیر راهنما فرصت چندانی برای استراحت نخواهد داشت. چون یکی دو ساعت مانده به اذان صبح باید آماده شود. مسافرین را بیدار کند، با هتل تسویه کند، بر بار زدن و انتقال ساک ها به گاری ها و موتورها و سپس اتوبوس نظارت کند، مسافرین را برای سوار شدن به اتوبوس راهنمایی کند تا بلافاصله بعد از نماز صبح کاروان کربلا را به مقصد مرزی که از آن وارد کربلا شده اند، ترک کنند.

12.   فاصله کربلا تا مرز (که برای مهران بین 5 تا 6 ساعت و برای شلمچه بین 7 تا 8 ساعت طول می کشد) به دلیل هیجان مسافر به خاطر جدایی از حرم ارباب از یک سو و خستگی شدید ناشی از برنامه های فشرده و ... از سوی دیگر، کمی سخت می گذرد. به هر حال این سفر با ورود به مرز کشورمان و عبور از گیت های بازرسی، گمرک و سوار شدن به اتوبوس ایرانی تقریباً تمام شده تلقی می شود. عمده مسافرین با دیدن وضعیت عمومی عراق، با ورود به کشورمان خدا را شکر می کنند. سفر در ایران نیز با تمامی خستگی و کوفتگی در حداکثر 15 ساعت (برای شهر قم) به پایان می رسد و زائرین با کوله باری پر از خیرات و البته با دستانی پر از ساک های سوغاتی، در همان مکانی که به اتوبوس سوار شده بودند، پیاده و مورد استقبال نزدیکانشان قرار می گیرند.

 

در حرم امام حسین(ع) به کتابی به نام «نبراس الزائر» برخورد کردم که در آن روایات بسیار زیبا و البته شگفت انگیزی در خصوص زیارت آن امام همام درج شده بود. می خواستم کتاب را بخرم ولی گفتند فقط برای نگهداری در حرم چاپ شده است. از همین روی، تعدادی از احادیث را یادداشت کردم که ان شاء الله در یک پست مستقل آن ها را برایتان خواهم گذاشت.

 یا علی!