یا باب الحوائج! یا موسی بن جعفر!
سال 82 تقریبا یک ماه بعد از سقوط صدام؛ موقعیتی فوتی و فوری برای من و عده ای از دوستان پیش آمد تا به زیارت عتبات نایل شویم. طبق قرار، فقط می توانستیم چهار روز در این سفر باشیم. زمان بسیار کم بود و اشتیاق ما فوق العاده بالا. ان شاء الله اگر دست دهد، روزی از آن سفر که در طی چهار روزش به اندازه ی چهل روز برایم خاطره باقی گذاشته است، برایتان خواهم نوشت.
روز سوم سفر را اختصاص دادیم به زیارت سامرا و کاظمین یا به قول خود عرب ها «کاظمیه». صبح زود بعد از اقامه ی نماز صبح در حرم مطهر امام حسین(ع) با ابوحیدر؛ راننده ی عراقی که از روز اول به همراه ما بود و از جمع ما هم بسیار خوشش می آمد، قرار گذاشته بودیم و به سرعت به سمت سامرا حرکت کردیم. خاطرم هست روز قبلش که به نجف اشرف مشرف شده بودیم، هجوم هلی کوپترهای آمریکایی را به خانه ی مقتدا صدر شاهد بودیم. مقتدا را به خاطر این که در نماز جمعه ی همان هفته از طرفدارانش خواسته بود که مسلح شوند و جیش المهدی را راه بیندازند، گرفتند. اما آمریکایی ها از نفوذ وی چندان آگاهی نداشتند.
در راه کربلا به سامرا که از بغداد می گذشت، فوج فوج طرفداران مقتدا با هر وسیله ی ممکن اعم از اتوبوس، سواری، کامیون و ... با پرچم های سیاه و شعارهای طوفانی برای آزادی وی عازم نجف اشرف بودند. شاید آن روز ما جزو معدود ماشین هایی بودیم که مسیر بغداد به جنوب عراق را معکوس می رفتیم و اکثر ماشین ها راه جنوب و نجف اشرف را در پیش داشتند.
بعد از عبور از شهر بغداد و گذر از سه راهی فلوجه برای صرف صبحانه کنار یک قهوه خانه ایستادیم. وقتی برایمان چای می آوردند، من رو کردم به صاحب قهوه خانه و پرسیدم از مقتدا چه خبر؟! (ما الخبر من مقتدا؟) وقتی این سوال را پرسیدم دیدم رنگ راننده مان تغییر کرد و با اشاره از من خواست ادامه ندهم. قهوه چی هم به روی خودش نیاورد که من چه سوالی پرسیده ام. بعد از خوردن صبحانه و ادامه سفر، راننده به من گفت که این ها همه سنی و اکثرا بعثی هستند. این که من اشاره کردم ادامه ندهی دلیلش این بود که ممکن بود اگر بفهمند ما شیعه هستیم، برایمان دردسری ایجاد کنند.
خلاصه حول و حوش ظهر بود که با توقف های فراوان برای عبور نیروها و تجهیزات آمریکایی از جاده ها، به سامرا رسیدیم. آن زمان حضور نیروهای آمریکایی در منطقه بغداد به سمت شمال عراق محسوس تر و پر رنگ تر بود. البته به واسطه ی درگیری های فراوان گروه های مسلح با نیروهای آمریکایی هر از چند کیلومتری با یک جیپ یا یک وسیله نقلیه ی دیگر آمریکایی که کاملا سوخته بود و بعضا وسایلش هم به غارت رفته بود مواجه می شدیم. در قسمتی از راه به یک تریلی آمریکایی برخوردیم که پیدا بود تازه سوختنش پایان گرفته بود چون هنوز از برخی گوشه هایش دود بلند می شد.
هنگام ورود به سامرا بایستی از روی پل نسبتا باریکی که اگر اشتباه نکنم بر روی دجله بود عبور می کردیم. شرجی هوا کاملا بدن هایمان را تحت تاثیر قرار داده بود، چیزی شبیه هوای شمال کشورمان در ایام تابستان. طرفین رودخانه مملو بود از نیزارهای بلند که نشان از عدم رسیدگی به آنجا در مدتی طولانی می داد. در ابتدای پل هم یک پاسگاه ایست و بازرسی نیروهای آمریکایی بود. یک سرباز آمریکایی به سمت ما آمد و سرکی به داخل ماشین کشید و با دست اجازه داد حرکت کنیم. ورود ما به شهر سامرا و تماشای سرسبزی اطراف آن که شاید محصول عبور رود پر آب دجله از آنجا می باشد، مرا به یاد وجه تسمیه ی این شهر انداخت که در گذشته آن را «سرّ من رأی» می خواندند. یعنی هر که آنجا را می بیند مسرور می شود.
گنبد بزرگ و پر ابهت امامین عسکریین، مانند نگینی درخشان در میانه ی شهر می درخشید. کم کم به نزدیکی صحن رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم، در شهر کمتر آثار مسلمانی دیده می شد، حتی در مغازه های چسبیده به دیوار حرم که شاید از موقوفات حرم باشد، هم مملو بود از رسیور و دیش و فیلم ها آنچنانی و ...
با سلام و صلوات وارد حرم شدیم. حرم امامین عسکریین بزرگ ترین حرم از مجموعه ی عتبات مقدسه ی عراق بود. از آنجا که سامرا شهری سنی نشین است، حتی خدمه ی حرم مطهر نیز از اهل سنت بودند. من شنیده بودم که آنها بعضا نشان سیادت شان (شال سبزی که به کلاه قرمزشان می بستند) را خرید و فروش می کنند. و البته همین سنی بودن و عدم تعصب شان نسبت به آن بزرگوارانی که ولی نعمتشان بودند باعث شد که در مقابل حرکت توهین آمیز تروریست های ضد دین کوتاه بیایند و آن فاجعه به بار آید.
چرخی در صحن زدیم و به گوشه ای از آن که وضوخانه بود رفتیم تا تجدید وضو کنیم. این اولین حرم عتبات بود که داخل آن وضوخانه وجود داشت. وضو که گرفتیم به طرف روضه ی منوره آمده و با خواندن اذن دخول وارد حرم شدیم. ضریح منور و البته شش گوشه ی آن بزرگواران که بدن های پاک و مطهر دو امام معصوم (امام هادی و امام حسن عسکری (علیهما السلام))، حکیمه خاتون؛ عمه ی امام عسکری (دختر امام جواد(ع)) و نرجس خاتون (والده ی حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)) را در بر گرفته بود. زیارتی خواندیم و روضه ای و به دلیل محدودیت وقت مجبور شدیم زود روضه منوره را ترک کنیم.
در آن زمان خدام حرم های مختلف بنا به هر دلیلی از زوّار پول می گرفتند. مثلاً بعضی از ایشان کنار ضریح ایستاده بودند و به زائرین می گفتند ضریح را ببوسید و وقتی زائر این کار را می کرد، سریع دستش را دراز می کرد و می گفت: "هدیة خادم" و بعضی که در رو دربایستی گیر می کردند دست در جیب کرده و مبلغی می پرداختند. از یکی از خدام حرم شریف سامرا خواستم برای من مشخص کند که کدام قسمت مرقد کدام یک از این بزرگواران است، که با توپ و تشر از این که دست به جیب نشده ام، چند دری بری نثارم کرد و دور شد.
به هر حال از روضه ی منوره خارج شدیم و به سمت سرداب غیبت که در فاصله ی اندکی از روضه و در کنار درب اصلی ورودی به حرم قرار داشت رفتیم. ورودی تنگ و کوچکی داشت که با پله هایی فراوان و با شیب نسبتاً تند، زوار را به محل غیبت صغرای امام عصر(عج) راهنمایی می کرد. جمعیت تقریباً زیاد بود و هوا برای تنفس کم. به همین دلیل بعد از زیارت محل غیبت که آن روز با یک درب چوبی مشبک مشخص شده بود، دو رکعت نماز تحیت خواندیم و به خاطر این که به زیارت کاظمین هم برسیم، به سرعت از سرداب مطهر و بعد حرم عظیم سامرا خارج شدیم. و با حسرتی تمام و تاسفی عمیق از کوتاهی این بزم باحال با امامین عسکریین خداحافظی کردیم و راهمان را به سمت بغداد کج کرده و راه افتادیم.
در حین حرکت ابوحیدر؛ راننده مان پیشنهاد کرد به حرم سید محمد(ع) برادر امام حسن عسکری(ع) برویم. اما با یک حساب سرانگشتی تاخیر بیش از این را جایز ندانستیم و من هنوز که هنوز است حسرت آن زیارت را در دل دارم. بعدها شنیدم سید محمد بسیار مورد احترام مردم عراق و به ویژه سامراست و اهل سنت نیز به آن بزرگوار ارادتی تام و تمام دارند. شاید همین ارادت است که علی رغم جسارت هایی که در سامرا به خاندان اهل بیت(ع) صورت گرفت، حرم این بزرگوار را از چنین حوادثی مصون داشته است.
ساعتی از ظهر گذشته بود و حرارت تیرماه عراق به اوج خود رسیده بود، علی رغم این که ماشین کولر داشت ولی هیچ کولری تاب تحمل آن گرما را نمی آورد. پیشنهاد کردیم در یکی از رستوران های بین راه توقف کنیم که هم ناهاری بخوریم و هم هوایی عوض کنیم. همین کار را کردیم و بعد از صرف ناهار مجدداً به سمت بغداد به راه افتادیم. بعد از ورود به شهر بایستی از پل بزرگ رودخانه ی دجله که از میان بغداد می گذشت عبور می کردیم و به سوی کاظمیه تغییر مسیر می دادیم. شهر بوی مرگ می داد. گویی تمام شهر را با گل پاشی استتار کرده بودند، حتی تیرهای چراغ برق نیز کاملاً گل آلود بود. بغداد؛ پایتخت اسطوره ای عراق مانند شهر ارواح بود. بعد از گذر از چند خیابان دو گنبد طلایی چسبیده به هم از دور نمایان شد که صلوات جمع کوچکمان را به همراه داشت.
ماشین در پارکینگ کنار حرم توقف کرد و ما عازم زیارت شدیم. حرم کاظمین بسیار مظلوم بود. از این جهت که گر چه اطرافش غالباً شیعیان می زیستند، اما خیابان های حول و حوش حرم بسیار کثیف و مملو از زباله و کثافت بود. حتی در قسمتی زباله ها را کنار دیوار حرم آتش زده بودند!
اذن دخول خواندیم و وارد حرم شدیم. حرم کاظمین حس خاصی برای ما داشت، اول این که هم خانگی و همسایگی پدر بزرگ و نوه بسیار زیبا بود، دوم این که برای ما که از کنار حرم حضرت معصومه و امام رضا (علیهماالسلام) به این زیارت نائل شده بودیم، حائز ویژگی های فراوان بود. احساس می کردیم با نگاه خاصی استقبال شده ایم.
در گوشه ای از روضه ی مطهره آرام آرام مشغول دعا خواندن بودیم که گروهی از هموطنان ترک زبان که اتفاقا در سامرا هم زیارت شان کرده بودیم، وارد حرم شدند و با داد و فریاد حواس همه را معطوف خودشان کردند. یک فیلمبردار هم اجیر کرده بودند و علی رغم این همه سر و صدا، دوربین که به سمت هر کدامشان می گردید، ژست می گرفتند. انسان می ماند که به این حال باید خندید یا باید گریست. چند تن از خدام هم دور این ها می گشتند و با عربی و فارسی شکسته بسته و با ایما و اشاره از این ها خواهش می کردند که صدایشان را پایین بیاورند چون مردم مشغول زیارت و نماز و دعا بودند. اما توجهی نمی کردند.اصغر؛ یکی از دوستان همراهمان که خودش ترک است، طاقتش تمام شد و رفت سراغ مداح شان و مودبانه و با زبان ترکی از آن ها خواست رعایت جمع زیادی که در حرم مشغول عبادت هستند را بکنند. اما گویی فحش به ایشان داده باشد، یک دفعه مداح بزرگوار نمی دانم به ترکی چی گفت که سر و صدایشان چند برابر شد و بعد از اتمام مداحی به اصغر بیچاره هم نفرین کردند که؛ تا دیروز صدام نمی گذاشت عزاداری کنیم اما امروز هم زبان های خودمان (منظورشان اصغر بود) نمی گذارند راحت عزاداری کنیم.
به هر حال با تکه پاره شدن حال مان زیارت را تمام کردیم و گرد ضریح منور گشتیم. طرفین ضریح در قسمتی ستون های رواق به شدت به ضریح نزدیک شده، بلکه می توان گفت به ضریح چسبیده بود، به طوری که دو نفر از کنار هم به سختی عبور می کردند. (امروز از تلویزیون دیدم که این مشکل را بر طرف کرده و تا حد زیادی این قسمت را وسعت داده اند) بعد از طواف ضریح منور، نماز زیارتی خواندیم و با هزار شکر و اندوه حرم آن دو بزرگوار را ترک کردیم. شکر به این خاطر که چنین موقعیتی نصیبمان شده بود و اندوه از این که این قدر این میهمانی کوتاه و سریع بود.
بعد از یکی دو ساعت توقف در حرم مطهر جوادین، شهر کاظمین و بغداد را به سمت کربلا ترک کردیم تا قبل از غروب آفتاب به مقصد رسیده باشیم. در راه برگشت همان گروه هایی را که صبح به سمت نجف اشرف حرکت کرده بودیم دیدیم که با خوشحالی و پایکوبان به سمت شهرهای خود برمی گشتند. ظاهراً مانورشان موفقیت آمیز بود و آمریکایی ها مجبور شده بودند مقتدا صدر را آزاد کنند.
امیدوارم خداوند نصیب تمامی آرزومندان بفرماید. ان شاء الله!
به پاتوق دست نوشته های من خوش آمدید.