نگاهی به "جانستان کابلستان"

جانستان کابلستاناولین کتاب امیرخانی را که خواندم، "منِ او" بود. سبک و سیاق قلمش من را گرفت. جذبه‌ی قلم امیرخانی من را وادار کرد که تمامی آثارش را -به جز "نفحات نفت" که هنوز فرصت مطالعه‌اش دست نداده - بخوانم.

اما تا قبل از جانستان کابلستان، کتابی که بسیار بسیار به من چسبید و آن را بیان درد واقعی حوزه علم در کشورمان می‌دانم، کتاب "نشت نشا" بود. از همین فرصت استفاده می‌کنم و به همه‌ی کسانی که دلشان برای علم و فرهنگ این سرزمین می‌سوزد، توصیه‌ی اکید می‌کنم که این کتاب را بخوانند.

از ابتدایی هم که خبر نشر کتاب "جانستان کابلستان" را شنیدم، بسیار مشتاق شدم که آن را تهیه کنم. به نمایشگاه کتاب نرسیدم اما بعد از اتمام امتحانات بچه ها، حسن؛ پسر بزرگم که امسال به کلاس سوم راهنمایی می‌رود و از یکی دو ماه قبل اصرار داشت که به فروشگاه کتاب برویم و من به بهانه‌ی امتحاناتش این کار را عقب می‌انداختم، بالاخره مجبورم کرد به فروشگاه کتاب سوره سری بزنیم. و البته این بهانه‌ای شد که در کنار خرید کتاب برای بچه‌ها، چند جلد کتاب هم برای خودمان بخریم. سی هزار تومانی پیاده شدیم. این کتاب هم یکی از همان کتاب‌هاست.

خلاصه دست گرفتن جانستان کابلستان همان و زمین نگذاشتنش همان.

این کتاب حاصل یک سفر چند روزه‌ی امیرخانی به کشور غریب آشنا و همسایه؛ افغانستان است. من که در قم ـ که تقریبا از نظر جمعیت مهاجران افغانی، رتبه‌ی یک را در کشور دارد ـ زندگی می‌کنم، فکر نمی‌کردم این قدر نسبت به این آشناهایی که روزانه شاید چندین نوبت باهاشان سر و کار داشته‌ام، غریبه باشم.

امیرخانی با نثری بسیار شیوا و گیرا، چشمان خواننده را به سوی سرزمینی می‌چرخاند که زرق و برق دنیا و جار و جنجال تبلیغات کور کننده‌ی آن، باعث شده است کم‌تر کسی به این قطعه‌ی بی شمع و چراغ نظر بیافکند.

اما امیر خانی در نوشتن، قبل‌تر شیوه‌ای را در پیش گرفته بود که در این کتاب با شدت هر چه تمام‌تر به سیم آخر زده و افراط گونه به جدانویسی کلمات پرداخته است. کاری که به قول محمد کاظم کاظمی (ادیب افغانی) برای کسی که با آن آشنایی ندارد در وهله‌ی اول، لذت خواندن را تباه می‌کند. بسته به گیرایی و حال و حوصله‌ات باید چند یا چندین صفحه را بخوانی تا قلق نوشتار به دستت بیاید. در این باره همان آقای محمد کاظم کاظمی، نقدی نوشته است تحت عنوان "اندر باب جدانویسی و سر هم نویسی" که می توانید آن را اینجا بخوانید.

از حواشی کار که بگذریم، این چند پاراگراف را که از صفحات ۳۲۰ تا ۳۲۲ انتخاب کرده‌ام مرا به شدت به تامل واداشت:

"حالا هر کس از وضع افغانستان می‌پرسد، یاد گرفته‌ام که مثل کارشناسان رسمی جواب دهم. اگر از وضع اقتصادی بپرسند می‌گویم که با همه‌ی پس‌مانده‌گی، اما به دلیل فقدان زیرساخت‌های مخل پیش‌رفت و دیوان‌سالاری مهارنشدنی، این احتمال وجود دارد که افغان‌ها با یک مدیریت کارآمد و عزم ملی، سی ساله از ما پیش بیافتند... بعد هم کمی راجع به مساله‌ی ملت‌سازی حرف می‌زنم و توضیح می‌دهم که ما شاید صد سال از آن‌ها جلوتر باشیم...

اما این فاصله‌ی آن‌ها با ماست. فاصله‌ی ما با آن‌ها چه مقداراست؟! شاید بپرسی مگر این دو فاصله با هم توفیر دارند؟ ۳۰ سال فاصله‌ی اقتصادی و ۱۰۰ سال فاصله‌ی اجتماعی، چه از این سو، چه از آن سو... چه تفاوتی دارد؟

بگذار ساده بگویم، ـ نه مثل یک کارشناس رسمی ـ که شاید فاصله‌ی آن‌ها با ما این‌قدر زیاد باشد، اما فاصله‌ی ما با آن‌ها، بسیار کم است ... زیر ۵ سال ...

اگر ما مردم قدر یک‌دیگر ندانیم و قدر کشور ندانیم و قدر نظام ندانیم و افسار مملکت را بدهیم دست جاه‌طلبی چهار نفر قدرت‌طلب بی فرهنگ سیاسی، یقین بدانیم که ظرف ۵ سال بدل خواهیم شد به نسخه‌ی برابر اصل هم‌سایه. گسل‌ها اگر تعمیق شوند و من و تو یک‌دیگر را دشمن بپنداریم، هزاران خط جنگ دیگر بین ماهای دیگر و شماهای دیگرتر پدید خواهد آمد و...

...

گسل‌های قومی و مذهبی در افغانستان باعث می‌شود تا وقتی آمریکا وارد دعوا می‌شد، به هیچ عنوان، مردم، ضد وی متحد نشوند. در یک شکاف سیاسی، دشمن بی‌گانه، می‌تواند یکی از عوامل مهم وحدت ملی باشد. اگر ما در یک گسل اجتماعی، قسمتی از جامعه را دشمن فرض کردیم، عملا به دشمن بی‌گانه حق داده‌ایم برای ورود و هم‌کاری...

اگر شکاف سیاسی، بدل شد به گسل قومی، مذهبی، اجتماعی، دیگر حنای عبارت دشمن رنگ‌ش را از دست می‌دهد و عملا دشمن که تا دیروز باعث و بانی وحدت ملی بود، تبدیل می‌شود به یکی از طرفین دعوا، ورود دشمن به دعوای دو جبهه‌ی سیاسی در طرفین یک شکاف، باعث ایجاد اتحاد دو جبهه و عملا فراموشی اختلاف و پر شدن سطح روئین شکاف می‌شود. اما اگر جامعه پذیرفت که گسلی وجود دارد، از طرفین گسل، حتا وابسته‌گی مشروط به دشمن را می‌پذیرد.

و این خطر بسیار بزرگی است برای جوامعی که بخش بزرگی از وحدت و هویت ملی‌شان را مدیون دشمنی دشمنان هستند..."

بعد از خواندن این سطور به یاد آوردم در ۱۹ دی ماه سال ۸۹ به اتفاق همشهریانم به محضر مقام معظم رهبری شرفیاب شدیم، وقتی دیدار تمام شد و از حسینیه‌ی امام خمینی خارج شدیم، به یکی از همراهان گفتم: دقت کردید که چه قدر آقا اصرار دارند که این سران فتنه دشمن واقعی نیستند و دشمن کسانی هستند در بیرون از مرزها! و باید اعتراف کنم بعد از خواندن این قسمت از نوشته‌ی آقای امیرخانی چرایی آن را یافتم. در ادامه آن بخش از فرمایشات مقام معظم رهبری را در همان تاریخ برایتان می‌آورم تا شما هم کمی اندیشه کنید:

"اين كسانى كه شما بهشان ميگویيد سران فتنه، كسانى بودند كه دشمن اين‌ها را هل داد وسط صحنه. البته گناه كردند. نبايستى انسان بازيچه‌ى دشمن شود؛ بايد فوراً قضيه را بفهمد. اگر اول غفلتى كرده است، وسط كار وقتى فهميد، بلافاصله بايستى راه را عوض كند. خوب، نكردند. عامل اصلى ديگرانى بودند كه طراحى كرده بودند، به خيال خودشان محاسبه كرده بودند." (بیانات مقام معظم رهبری در ۱۹ دی سال ۸۹ در دیدار با مردم قم)

و یا این بخش از صحبت های ایشان که در روز اول سال ۹۰ در مشهد مقدس ایراد کردند:

"(دشمنان می خواستند) شبيه آنچه را كه در مصر و در تونس و در ليبى و در بعضى از كشورهاى ديگر اتفاق افتاده است، مثلاً بتوانند در ايران - ايرانِ مردم‌سالارى دينى، ايرانِ ملت - پياده كنند! عواملشان در داخل كشور، مردمان ضعيف، فرومايه، حقيقتاً دستخوش هوى‌هاى نفسانى، سعى كردند شايد بتوانند اين كار را بكنند. خواستند در اينجا حركتِ شكست‌خورده، حركت كاريكاتورىِ مضحك به وجود بياورند؛ اما خب، ملت ايران توى دهنشان زد. ...(در اینجا مردم یک صدا فریاد مرگ بر منافق سر دادند) منافق واقعى آمريكاست. نفاق واقعى، عملى است كه اينها دارند انجام ميدهند؛ ادعاى دفاع از ملتها."

و البته این قسمت از بیانات ایشان را نیز بد نیست توجه کنید:

"يكى از نقشه‌هاى بزرگ دشمنان ملت ايران، ايجاد تفرقه و شكاف در داخل بوده است؛ به بهانه‌ى قوميت، به بهانه‌ى مذهب، به بهانه‌ى گرايشهاى سياسى، به بهانه‌ى جناح‌بندى‌ها، به بهانه‌هاى گوناگون. اتحاد را بايد حفظ كرد. خوشبختانه ملت ما آگاهند."

کتاب اقلیم خاطرات

کتاب اقلیم خاطراتهفته ی گذشته برای خرید کتاب کار تابستانی برای بچه ها به کتابفروشی سری زدم. چند روز قبلش خبر رونمایی از کتاب خاطرات خانم فاطمه طباطبایی؛ عروس حضرت امام خمینی(ره) را شنیده بودم و در همین اثناء چشمم به آن افتاد. کتابی به نام "اقلیم خاطرات".

به رغم قیمت گرانش (۱۵۰۰۰ تومان) دلم نیامد نخرم. آن را گرفتم و در کوران امتحانات پایان ترم یک سره مشغول خواندنش شدم. کتاب از جهات مختلفی حایز اهمیت و جالب توجه است که ذیلا بدان اشاره می کنم:

۱. برای اولین بار بود که یکی از نزدیکان امام، کتاب خاطراتش را منتشر می کند و این کتاب حاوی مطالب بکر و دست اولی است که حداقل بنده قبلا نه جایی آن ها را خوانده و نه شنیده بودم. اخباری که از اندرونی بیت امام نقل می شود و تا حدود زیادی وجه دیگر زندگی امام را که کمتر در مرئی و منظر عموم بوده، روشن می نماید.

۲. به طور کلی کتاب را می توان به ۴ بخش تقسیم کرد: بخش اول: زندگی شخصی خانم فاطمه طباطبایی از بدو تولد تا بازگشت امام به میهن در سال ۵۷ را در بر می گیرد. همچنین اقوام و بستگان و آشنایان ایشان. بخش دوم: زندگی، روحیات، منش و مبارزات مرحوم حاج سید احمد خمینی که الحق و الانصاف آن گونه که باید و شاید به شخصیت مکتوم ایشان در طول دوران مبارزات و بعد از پیروزی انقلاب پرداخته نشده است. بخش سوم: زندگی خصوصی حضرت امام و همسر محترمشان که می توان گفت این کتاب تا حدود زیادی بخش خصوصی این زندگی مبارک، خصوصاً خلقیات و مرام همسر مرحوم حضرت امام را نمایان کرده است. بخش چهارم: مراحل شکل گیری مبارزات علیه رژیم شاه و اتفاقات رخ داده در این زمینه در حد فاصل ازدواج خانم طباطبایی با مرحوم سید احمد تا بازگشت امام به میهن را تا حدود زیادی نشان می دهد.

۳. از نکات جالب توجه دیگر این کتاب استفاده ی به جا از تصاویر برای تکمیل خاطرات است. تصاویر ناب و دست اولی را نیز می توان در آن یافت، از جمله تصویر خانم ثقفی؛ همسر حضرت امام، و تصویر حاج سید نورالدین هندی؛ برادر بزرگ تر حضرت امام است که برای اینجانب تازگی فراوان داشت.

۴. در پایان باید این نکته را نیز ذکر کنم که سرکار خانم فاطمه طباطبایی در ابتدا و انتهای این کتاب به خوبی نشان داده است که پیرو طرز تفکری است که متاسفانه این روزها بیت شریف حضرت امام (البته بخشی از آن) را تحت تاثیر خود دارد. ایشان کتاب را با این بیت که توجیه تسمیه ی آن نیز می باشد شروع کرده است که: "اینجا دگر به خنده لبی وانمی شود         باید سفر کنیم به اقلیم خاطرات" و در پایان هم آنجا که از ورود حضرت امام به ایران یادی می کند می نویسد:"من با این که همواره نگاه مثبتی به رخدادها داشتم، با تجسم بحران های پیش رو و تحلیل و تفسیرهای برخی از دوستان به شدت نگران بودم. با خود می اندیشیدم که: آیا با ورود امام به ایران، مبارزه پایان می یابد؟ ... آیا دیگر خون مردم نجیب ایران بهای آزادی نخواهد شد؟ آیا دیگر غمخواری مردم بودن، تبعید و زندان در پی نخواهد داشت؟ آیا حکومت جمهوری اسلامی تحقق خواهد یافت؟ آیا ...؟ (ص۵۴۶)

البته شاید برخی بند ۴ این نوشته را بدبینی مفرط نویسنده فرض کنند ولی واقعیت این است که اگر مطالبی به نقل از خانم طباطبایی در خصوص اختلاف مقطعی امام با منتظری آن هم فقط در موضوع قائم مقامی ایشان، پخش نشده بود، فکر بنده اساساً به این سمت و سو کشیده نمی شد. انتظار از عروس حضرت امام این بود که لااقل یک بار دیگر متن نوشته ی همسرشان مرحوم حاج سید احمد را که نام "رنجنامه" بر آن نهادند، می خواندند.

در مجموع خواندن این کتاب را به همگان توصیه می کنم و البته از بین دوستانم هم اگر کسی هست که مایل به مطالعه ی آن باشد، می توانم به رسم امانت تقدیمش کنم.

یا علی!

دا؛ کتابی که نخواندنش حیف است و خواندنش دل و جرأت می خواهد!

کتاب دا

 در یکی از شب­های محرم که برای شرکت در مراسم هیئت به مدرسه فیضیه رفته بودم، در صحن مدرسه تخت­هایی را کنار هم گذاشته و یک نمایشگاه کتاب سرپایی درست کرده بودند. در بین کتاب­ها چشمم به کتابی خورد که نام عجیبی روی آن درج شده بود؛ «دا»!

از فروشنده در مورد موضوعش سوال کردم، گفت خاطرات یکی از خواهران خرمشهری از دوران اشغال خرمشهر توسط عراق است. با این که قطر کتاب زیاد بود و بالطبع قیمتش هم بالا (11هزارتومان) ولی وسوسه شده و خریدم.

دا؛ کتابی است که در عرض یک سال به چاپ دوازدهم رسیده است و این در کشوری مانند ایران که سرانه­ی مطالعه­ی کتاب متاسفانه بسیار پایین است، یک رکورد به حساب می­آید.

با این که دهه­ی اول محرم بود و سرم بسیار شلوغ، اما از همان شب اول قبل از خواب، خواندنش را آغاز کردم. جذابیت کتاب مانع شد که آن را زمین بگذارم و البته حساسیت­های فوق­الذکر باعث شد همسرم نیز همزمان با من شروع به خواندن کتاب کند و یک حالت مسابقه­ای بین ما پدید آید. در مدت زمانی که این کتاب در خانه­ی ما مطالعه می­شد، کمتر موقعی پیش می­آمد که روی زمین باشد. یا من می خواندمش یا همسرم.

دا؛ داستان واقعی زندگی دختر جوان 17 ساله­ای است که اصالتاً کُرد است ولی بصره به دنیا آمده. (لفظ «دا» به زبان کردی یعنی مادر) پدرش در کارهای سیاسی دخالت داشته و به همین دلیل توسط حزب بعث دستگیر و بعد از شکنجه­های فراوان از عراق اخراج می­شود. به همین سبب این دختر جوان که زهراسادات حسینی نام دارد، در عنفوان کودکی به همراه خانواده­اش از بصره به خرمشهر کوچ کرده و رحل اقامت می­افکند. فصول اولیه کتاب به شرح این ماجرا می­پردازد.

زهرا سادات حسینی پس از ذکر خاطرات آن دوران و با یک گذر سریع از روند حوادث زندگی­اش در خرمشهر، به آغاز حمله عراق به خاک کشورمان می­پردازد. او در این زمان 17 ساله است. برادر بزرگترش سید علی 18 سال و خواهر کوچکترش لیلا 16 سال دارد. او چند برادر و خواهر کوچک­تر دیگر هم دارد، اما شخصیت­های اصلی این خاطرات را این چند نفر به همراه پدرشان و حول محور «دا» یعنی همان مادر خانواده تشکیل می­دهند.

زهرا در روز پنجم تجاوز رژیم بعث به خرمشهر، پدرش و در روز یازدهم برادرش را از دست می­دهد و این هر دو را به دست خود در جنت آباد خرمشهر (گلزار شهدای امروزی این شهر) به خاک می­سپارد.

جسارت و غرور زهرا و البته قضا و قدر، این دختر را در مسیری قرار می­دهد که فکر کردن به آن حتی برای مردان امروزی وحشت­انگیز است چه برسد به زنان و دختران. آری او بنا به ضرورتی که احساس می­کند، در غسالخانه­ی بانوان گورستان جنت آباد، مشغول کمک و یاری به هموطنانش می­شود و داستان از این قسمت به بعد شکلی دیگر گونه به خود می­گیرد.

زهرا حسینی در ذکر خاطراتش (اگر چه در مقدمه آورده که یادآوری آن خاطرات برایش خیلی دردناک بوده و گاهی او را بر بستر بیماری افکنده است و این کاملاً پذیرفتنی است) به هیچ وجه از ذکر جزئیات حوادثی که دیده طفره نرفته و کاملاً شفاف و راحت مسائل را عنوان کرده است. پرداختن به شکل و قیافه اجساد شهدای بمباران­ها یا رزمندگانی که در خطوط دفاعی به شهادت رسیده بودند، تعریف جزئیات انفجارها، نحوه­ی شهادت­ها و جمع­آوری اجساد و ... اگر چه دردناک است ولی به نظر من برای کسانی که از جنگ چیزی ندیده و یا نشنیده­اند، بسیار لازم و ضروری است تا حداقل از نظر ذهنی کمی در آن موقعیت قرار بگیرند. به همین دلیل است که در تیتر این پست آورده­ام که خواندن این کتاب دل و جرأت می­خواهد.

برخی صفحات داستان آنچنان جگر خراش می­شود که بی امان اشک را از دیده­ی خواننده سرازیر می­کند و حس همذات پنداری عجیبی را در دل زنده می­سازد. داستان شهادت سیدعلی؛ برادر بزرگ­تر زهرا از این دست است.

زهرا حسینی حتی از لج­بازی­ها و غرورهای بی جایش هم فاکتور نگرفته و هر آنچه بوده بیان کرده است. گویی قصد داشته تا قضاوت را به عهده­ی خواننده بگذارد. در بخشی از این داستان همین لجاجت­ها می­رفته تا کار دست زهرا سادات و برخی دیگر از دوستانش بدهد و البته ناگفته نماند که ظاهراً گاهی اوقات این اتفاق نیز افتاده است.

به هر حال کار غسل و کفن و دفن شهدا و نگرانی از وضعیت اسفبار گورستان جنت آباد، ضمن این که پای خواهر زهرا؛ یعنی لیلای 16 ساله را هم به این ماجرا می­کشاند و او هم برای کمک به غسل و کفن و دفن اموات با این سنّ کمش به جنت آباد می رود، باعث می­شود زهرا که بیان خوبی هم دارد برای توجه دادن مسئولین به این بخش از شهر به مسجد جامع رفت و آمد کند و همین رفت و آمد سبب آشنایی او با امداد رسانان و امداد رسانی  شود و عرصه­ی روایت را از محدوده­ی گورستان شهر به کل شهر و سپس به شهرهای اطراف و نهایتاً به بخش اعظمی از کشور می­کشاند.

من در این پست در مقام نقد این کتاب نیستم ولی به همه­ی خوانندگان گرامی توصیه می­کنم حتماً آن را بخوانند. این کتاب نیاز امروز جامعه­ی ماست. خصوصاً برای کسانی که از ریشه­های قدرتمند ولی خونین انقلاب اطلاعی ندارند و یا شاید فراموش کرده­اند!!

طوفان در نمایشگاه

از جمله وقایعی که در هفته ی گذشته پشت سر گذاشتیم، نمایشگاه بین المللی کتاب تهران بود. طبق روال همه ساله و البته امسال به دلیل این که یک کارت اعتباری خرید کتاب هم هدیه گرفته بودم، با اشتیاق بیشتر به نمایشگاه رفتم. این اتفاق روز پنجشنبه رخ داد. نمایشگاه بی حساب شلوغ بود و خسته کننده. خصوصا وقتی در همان اولین غرفه متوجه شدم که کارت اعتباری ام سوخته و باید عوض شود. به هر حال حاصل چند ساعت گشت و گذار در نمایشگاه، خرید چند جلد کتاب شد که اتفاقا امسال کتاب ها به دردخورتر از سالهای قبل از کار در آمد.

طوفان دیگری در راه است

یکی از این کتاب ها، رمان «طوفان دیگری در راه است»، نوشته ی سید مهدی شجاعی بود. با آثار آقای شجاعی سالهاست آشنا و دم خورم و چون این آخرین کار ایشان بود، آن را خریدم. اما قلم سحر انگیز آقای شجاعی من را بر آن داشت تا طی ۲۴ ساعت تمام کتاب را بخوانم یا به تعبیر بهتر، ببلعم. سال ها بود اینچنین به یک کتاب گیر نداده بودم که هر چه زودتر تمامش کنم. توصیه می کنم اگر نخوانده اید، حتما آن را بخوانید.

کتاب دیگری که خریدم، «استاد عشق» نام داشت که داستان زندگی پروفسور سید محمود حسابی است و توسط فرزندشان دکتر ایرج به رشته ی تحریر در آمده است. در مورد این کتاب اگر عمری باقی بود، در یک پست مفصل مطلب خواهم نوشت. همین قدر بگویم که من با خواندن این کتاب واقعا از خودم شرمنده شدم.

در پایان این پست، مطلبی را که از ویکتورهوگو در اطراف نمایشگاه نوشته بودند برایتان نقل می کنم: «خوشبخت ترین انسان ها؛ کسانی هستند که به کتاب خوب دسترسی دارند و یا با کسانی دوست هستند که اهل کتابند.»

ایامتان کتاب باران باد.

یا علی!

گفتگوی بی ستیز

 روی جلد کتاب گفتگوی بی ستیز

راستش من بر خلاف برخی از شیعیان که بدون توجه به گوهر وجودی خود، فقط همت خود را صرف توهین به خلفا و جسارت به اهل سنت می کنند، بر این عقیده ام که قشر وسیعی از اهل سنت را کسانی تشکیل می دهند، که مثل خود ما که شیعه ی شناسنامه ای هستیم، سنی شناسنامه ای هستند. یعنی برای سنی بودنشان هیچ گاه به دنبال دلیل و مدرک نبوده اند، درست مانند بسیاری از ما شیعیان که صرفاً علی(ع) را به این خاطر امام می دانیم که پدر و مادرمان گفته اند.

به نظر من این نوع شیعه بودن ارزش چندانی ندارد، بنا براین اگر می خواهیم حرفمان در دنیایی که انفجار اطلاعات است خریداری داشته باشد، باید تحقیق کنیم و با دلیل شیعه باشیم، چرا که ادله ی ما برای این کار بسیار زیاد است.

 

ادامه نوشته