اين داستان واقعي است!

روزي بود روزگاري بود.

پسر جووني بود در فاميل ما كه مثل خيلياي ديگه وقتي وقتش شد، كار و بارو رها كرد و رفت جبهه. رفت كه از ناموسش دفاع كنه. بعد از چند ماه كه تو جبهه بود،‌ يه روز از راديو شنيديم كه صدام همزمان با بمبارون شيميايي حلبچه، خطوط عملياتي والفجر ده رو هم بمب شيميايي زده. همين جا تو چن تا پرانتز يه چيزايي بگم:

پرانتز اول:

اين بمب شيميايي خيلي چيز نامرديه،‌ چون وقتي مي افته زمين يه صداي خفيف مي ده. به همين خاطر اونايي كه افتادن بمب رو ديدند اول خدا رو شكر مي كنن و مي گن: «عمل نكرد!» و خيلي خونسرد به كارشون ادامه مي دن، اونايي هم كه چيزي از ماجرا نمي دونن كه طبيعتاً هيچ عكس العملي نشون نمي دن. تا اين كه چند لحظه و براي دورترا چند دقيقه طول مي كشه كه كم كم گند قضيه در مياد. يعني بوي تعفن سير، تخم مرغ گنديده و ... فضا رو مي گيره و اونوقته كه جماعت حاليشون مي شه چه بلايي سرشون اومده. كه تا بيان به خودشون بجنبن يه تعداد زياديشون گرفتار مي شن.

پرانتز دوم:

اما چه كسي اين مایه ی بلا رو به دست زنگي مستي مثل صدام داد؟ تقريباً الان اظهر من الشمسه كه مهمترينشون دولت فخيمه­ ي مدافع حقوق بشر، يعني آلمانه. اين نامردا از يه طرف به صدام بمب شيميايي مي دادن و از طرف ديگه مجروحان شيميايي رو براي درمان ـ شما بخونيد براي فرصت مطالعه­ ي رذالت و پستي هاشون در ساخت اين بمباـ به آلمان مي بردن.

پرانتزا بسته!

خلاصه اون جوون فاميل ما تو اون عمليات شيميايي شد. آوردنش تو يكي از بيمارستاناي تهران. با پدرش رفتيم كه عيادتش كنيم. ولي خدا روز بد نده. صد رحمت به سردخونه هايي كه بعد از بمبارون شهرها،‌ پر مي شد از جنازه هاي لت و پار و ...! اما اينجا سردخونه نبود،‌ بيمارستان بود، اينايي هم كه رو تخت افتاده بودن،‌ جنازه نبودن نفس مي كشيدن. صحنه ي خيلي تلخي بود،‌ از هر اتاقي صداي ناله و ضجه و سرفه و گير كردن خلط در گلوي آدما به آسمان بلند بود و بوي نامطبوع گوشت سوخته و داروهاي مختلفي كه استفاده مي شد فضا رو پر كرده بود. همه ي اينا رو اضافه كنيد به هيجاني كه يه پدر براي ديدن پسرش داره كه نمي دونه چه بلايي سرش اومده.

حال نگفتني اي بود كه حتي الان كه دارم مي نويسم حالم به شدت گرفته شده. به اطلاعات بيمارستان مراجعه كرديم و شماره اتاقي رو كه جوون فاميل ما توش بستري بود، گرفتيم. داخل اتاق كه شديم شش تا تخت دو به دو رو به روي هم بود. هر چی نگاه كرديم جوون مورد نظرمون رو پيدا نكرديم. با ناراحتي برگشتيم به ايستگاه پرستاري و گفتيم كه مجروح ما اونجا كه شما ميگيد نيست. ولي اونا مي گفتن همونجاست. از اونا اصرار و از ما انكار تا اين كه يكي از پرستارا جلو افتاد تا مجروح ما رو نشونمون بده. وارد اتاق كه شد با انگشت به سمت تخت دوم سمت راست اشاره كرد و گفت اين مجروح شماست. كمي نگاه كرديم و گفتيم اشتباه گرفته ايد،‌ ما اصلا اين بنده خدا رو نميشناسيم. گفت بريد جلو خوب نگاه كنيد. وقتي جلوتر رفتيم يه دفعه پاهاي پدر اون جوون شل شد. داشت مي افتاد كه زير بغلش رو گرفتم و نشوندمش روي صندلي كنار تخت. با حيرت به جووني كه روي تخت افتاده بود نگاه مي كردم. صورتش سه برابر صورت هاي معمولي شده بود از بس باد كرده و تاول زده بود. دستاش كه از طرفين باز بود مملو بود از تاول هايي كه هر كدومشون به اندازه يه كف دست بود. پاهاش هم به همچنين. اما جوون به خاطر تاول هاي دهان و گلوش قدرت تكلم نداشت. خودش بود. خود خودش.

حدود يك ماه تو اون بيمارستان بستري بود،‌ با شيوه هاي درماني كه گفتنش ممكنه حال شما رو خراب كنه. به همين خاطر اجازه بدين خود سانسوري كنم.

بعد كه مرخص شد، تازه مي شد رد پايي از اون چهره ي بشاش قبل از مجروحيت رو تو قيافه ش تماشا كرد. اما مرخص شدنش به معني خوب شدنش نبود. سرفه هاي شديد و كشدار، همراه با اخلاط خونين،‌ كمترين همراه او بعد از مرخصي از بيمارستان بود. چند ماه هم در خانه تحت مداوا بود تا اين كه به خاطر وخامت اوضاعش اونو به ژاپن انتقال دادن و چند هفته اي هم اونجا بستري بود.

اين جريان رو داشته باشيد تا يه جريان ديگه رو هم براتون تعريف كنم.

روزي بود روزگاري بود!

دختر خانمي بود در فاميل ما كه وقتي از دانشگاه فارغ التحصيل شد، گير داد كه براي ادامه تحصيل بايد بره خارج. با اين كه موقعيت شغلي مناسبي براش فراهم بود و بيشتر از مردهاي با شرايط مشابه درآمد داشت، هر چي اطرافيان گفتند همين جا تحصيلاتت رو ادامه بده، گوشش بدهكار نبود و مي گفت من بايد براي ادامه تحصيل به خارج برم. اينجا فرصت رشد فراهم نيست. خلاصه از اونجا كه نيت آدما قلم پروردگاره، يه خواستگاري براش اومد كه مقيم اون ور آب بود. كجا؟! همونجايي كه اون بمباي لعنتي رو به صدام مي داد. بله درست فهميديد: آلمان!

اين دختر خانمم از خدا خواسته بله رو گفت و پريد اون ور آب. چن سالي هست كه ازش خبر ندارم. تا دو سه سال اول كه مي دونم از ادامه تحصيل خبري نبود،‌ حالا تحصيل رو ادامه داده يا نه،‌ كاري ندارم. بعداً كاشف به عمل آمد مشكل اين خانم ادامه تحصيل نبوده بلكه اون يه تيكه پارچه اي بود كه مي بايست وقتي ميره از خونه بيرون سرش كنه. چون اولين كاري كه در بدو ورود به كشور آزادي مثل آلمان كرد، خودش رو از بند اون مانع آزادي خلاص فرمود.

روزي هست، روزگاري هست!

چند روز پيش اون جوون بخش اول اين ماجرا، به واسطه ي عود كردن عوارض شيميايي هاي اهدايی جمهوري فدرال آلمان، نفسش به شماره افتاده و مجدداً براي چند دهمين بار راهي بيمارستان شد، تا در و ديوار بيمارستان فراموشش نكنند. يه روز عصر رفتم ملاقاتش. جوون ديروز حالا ديگه ميانسال شده. ماشالا ماشالا پسر بزرگش در شرف ورود به دانشگاهه. يعني تقريبا همسن و سال همون موقعي كه باباش شيميايي شد. وارد اتاق كه شدم با لبخندي كه از زير ماسكي كه روي صورتش بود كاملاً به چشم مي اومد تحويلم گرفت. دستش رو گرفتم و از حالش پرسيدم. همون طور كه لوله ي اكسيژني كه به بيني ش متصل بود جابه جا مي كرد‌، خدا رو شكر كرد و با خس خس شديد سينه و با جمله ي هميشگي الحمدلله بهترم!‌ جوابم رو داد.

پسرش برام گفت دكترا گفتن بايد بره تهران برا تكه برداري از ريه. دعا كنيد كه كارش به اينجا نكشه. من التماس چشماي دو دو زن پسر جوون رو كه مي خواست برا باباش دعا كنيم، هرگز فراموش نمي كنم.

شب كه به خونه برگشتم، سري به اينترنت زدم. ديدم اون دخترخانم ماجراي دوم از كشور متمدن آلمان كنار اي دي ش نوشته:

FREEDOM FOR IRAN!