پخش مستقیم از اماکن متبرکه
یا علی!
یا علی!

از سال 75 که به اتفاق دوستان، هیئت آلیاسین(ع) را راه انداختیم، خداوند متعال توفیق داده همه ساله در ایام شهادت حضرت امام صادق(ع) به پابوسی آقا علی بن موسی الرضا(ع) مشرف شویم.(2) گر چه یکی دو سال خللی به این سفرها وارد شد ولی بحمدالله قطع نشد.
سال دوم یا سوم بود که به مشهد رفته بودیم. من و دوست عزیزم ستار دهدشتی مسئولیت تدارکات و پخت و پز را به عهده داشتیم. گر چه آشپزهای خوبی نبودیم ولی بین جمع ما بودند کسانی که به این حرفه آشنایی داشتند و ما را یاری میکردند. یک شب بعد از سرو غذا و شستن ظرفها، به اتفاق سیدمهدی میرداماد و یکی دو تا از رفقا تصمیم گرفتیم به زیارت برویم.
زمستان بود و دل هوا هم پُر. هم زمان با حرکت ما به سمت حرم، آسمان هم آرام آرام شروع به عقده گشایی کرد و نم نم باران صورتمان را نوازش میداد. وارد صحن سقاخانه شدیم. به خاطر سردی هوا و بارانی که میبارید، صحن بسیار خلوت بود و تک و توکی زائر گهگاه از این سوی صحن بدو بدو به سمت دیگر میدویدند تا خیس نشوند. شروع کردیم به قدم زدن در اطراف صحن. شب جمعه بود. درست مقابل پنجرهی فولاد حجرهای بود که داخلش جوانی نشسته بود با یک سماور بزرگ که در کنارش قل قل میکرد و چند دست استکان و نعلبکی که رو به رویش چیده بود. از مقابل حجره گذشتیم ولی یک دفعه چیزی به ذهنم خطور کرد! برگشتم و به آن جوان گفتم: «آقا! ما مهمان امام رضاییم، خیلی دوست داریم که یک بار غذای حرم قسمتمان بشود ولی هنوز این اتفاق نیفتاده، شما لطف میکنی ما را یک استکان چای امام رضا مهمان کنی؟!» جوان با ادبی مثال زدنی از جا برخاست و با عزت و احترام زایدالوصفی ما را به داخل دعوت کرد. ابتدا یک سینی چای ریخت و جلوی ما گذاشت و سر صحبت را باز کرد که از کجا هستید و از این حرفها. بعد از خوردن چای گرم که در آن سردی هوا چونان خونی تازه در رگهای ما میدوید، رو به پنجرهی فولاد نشستیم و از سیدمهدی خواستیم برایمان یک زیارتنامه بخواند. آن روزها هنوز کسی سید مهدی میرداماد را نمیشناخت و هنوز این قدر معروف نشده بود. سید با صدای گرمش حالی به جمع کوچک چهار پنج نفرهمان داد.
بعد از زیارت از جوان (که متاسفانه نامش را نپرسیدیم) خواستیم که برایمان از خودش بگوید و از آن حجره و بساط چای و ...
با لهجهی شیرین مشهدی لب به سخن گشود و هر از گاهی چشمه چشمش ما را به نم اشکی مهمان میکرد. از آقا گفت و از کرامتهایش و از بزرگواریهایی که به چشم خودش دیده بود. گفت: «این جا شبهای جمعه پاتوق همهی مداحان مشهد و مداحان معروفی است که از سراسر کشور به مشهد مشرف میشوند. میآیند اینجا چند دقیقهای در مدح آقا میخوانند و چایی میخورند و میروند.» و از ما خواست اگر شب جمعهای به مشهد گذارمان افتاد حتماً به او سری بزنیم.(3)
جوان برایمان از خودش گفت و از عنایتی که حضرت در زندگیاش کرده و علیرغم حادثهای که برایش پیش آمده و پزشکان بچهدار شدنش را محال میدانستهاند، از عنایت امام رضا(ع)، خداوند سه فرزند به او عطا کرده بود. میگفت بعد از آن واقعه، پزشک معالجش دیگر یکی از پایههای ثابت این حجره در شبهای جمعه است. از شب جمعهای گفت که مصادف با شب ولادت حضرت جوادالائمه(ع) بوده و به چشم خودش دیده که از اذان مغرب تا اذان صبح حضرت 14 نفر از مریضهایی را که به پنجره فولاد دخیل بسته بودهاند، شفا داده است.
اما داستانی هم از خودش گفت که برای نقل در این پست انتخاب کردهام.
جوان گفت: «در زمانی که تازه جنگ تحمیلی تمام شده بود و هنوز ارتباط زیارتی بین ایران و عراق برقرار نبود، یک شب در همین حجره رو به گنبد حضرت از وجود مقدسش خواستم زیارت اعتاب مقدسه و حرمهای مطهر اهل بیت را یکجا نصیبم کند. خواستهی بزرگی بود و آن زمان محال مینمود. ناگفته نماند من جدای شغل اصلیام، آشپزی هم میکنم. یک روز دوستی به سراغم آمد و گفت فلانی! یک کاروان از آذربایجان شوروی به مشهد آمدهاند و میخواهند از راه زمینی به مکه بروند، آشپز ندارند. حاضری همراهشان بروی؟ گفتم نیکی و پرسش؟! حتماً حاضرم. خلاصه شال و کلاه کردم و به همراه این کاروان که یک اتوبوس بودند، حرکت کردیم. از مشهد به مرز بازرگان رفتیم و از راه ترکیه به سوریه وارد شدیم. حرمهای مطهر حضرت زینب و حضرت رقیه (سلام الله علیهما) را زیارت کردیم. از آنجا و از طریق اردن به عراق رفتیم. سامرا، کاظمین، کربلا، نجف و کوفه را زیارت کردیم و از راه کویت به کشور عربستان رسیدیم. ایام حج تمتمع بود. مدینه منوره را زیارت کرده و به مکه مکرمه مشرف شدیم. اعمال حج تمتمع را به جای آورده و مجدّداً از همان راهی که رفته بودیم برگشتیم. یعنی بعد از حج بار دیگر به مدینه منور مشرف شدیم و بعد از زیارت مجدّد حضرت رسول(ص) و اهل بیت بزرگوارش در بقیع، راهی عراق و عتبات عالیات شدیم. بعد از زیارت عتبات، به سوریه رفته و به زیارت دوباره ی حضرت زینب و حضرت رقیه نائل گشتیم. از آنجا و از طریق ترکیه وارد مرز بازرگان شدیم. آنجا من از کاروان جدا شدم. آنها به آذربایجان شوروی رفتند و من به پایبوسی آقا علی بن موسی الرضا(ع) شرفیاب گشتم. اینچنین بود که آرزوی محال من به مدد آقا و مولایم جامهی عمل به خود پوشید.»
او میگفت و ما نرم نرمک طعم شور اشکهایمان را بر روی گونههایمان احساس میکردیم. شب دراز بیدلی به نیمه رسیده بود و ممکن بود همراهان نگران شوند. صورت جوان را بوسیدیم و با التماس دعای فراوان، راهی منزل شدیم. در حالی که سبکبال از عنایت ویژهی حضرت رضا(ع) و با لبخند رضایتمندی از حرم خارج میشدیم، با خودم میاندیشیدم که مگر نه این است که دنیا و آخرت به دست این بزرگواران است، پس چرا از ایشان، خودشان را نخواهیم؟! بزرگ تر از این آرزویی هست؟!
یا علی ابن موسی الرضّا
1. وامی از شاعر جوان شهرم؛ سیدحمید برقعی که در وصف بانوی بزگوار ولی نعمتمان؛ حضرت معصومه(س) سروده است.
2. از این سفرها، خاطرات شیرین زیادی در ذهن دارم، ای کاش یک روز همت کنم و آنها را برای یادگاری دل خودم هم که شده، به رشتهی تحریر در آورم.
3. گر چه سال های بعد به دلیل ساخت و سازهایی که در صحن سقاخانه روی داد، دیگر نشد به آن حجره سری بزنیم و امسال هم که حضورمان در مشهد مصادف با شب جمعه بود، دیگر حجره را باز ندیدیم، نمی دانم برنامه را تعطیل کرده اند، یا مکانش را عوض کرده اند!

به حسن خلق و وفا کس به یار ما نرسد
تو را در این سخن انکار کار ما نرسد
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده اند
کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد
به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز
به یار یک جهت حق گذار ما نرسد
هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکی
به دلپذیری نقش نگار ما نرسد
هزار نقد به بازار کائنات آرند
یکی به سکه ی صاحب عیار ما نرسد
بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه ی او
به سمع پادشه کامکار ما نرسد
میلاد فرخنده و مسعود کریمه ی اهل بیت(ع) حضرت فاطمه ی معصومه (سلام الله علیها) را به محضر قطب دایره ی امکان حضرت صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و همه شیعیان خصوصا شما خوانندگان گرامی تبریک و تهنیت عرض می کنم.